۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

چرا؟

تقریبا هر شب خواب دوران کنکورم رو میبینم، تو خواب همون حس سردرگمی و میل به برگشتن عقب رو دارم و حتی تو خواب متوجه بودم که اینجام اما میخواستم برم دوباره کنکور بدم و ثابت کنم که میتونم چیز خوبی [!] قبول شم. دیشب خواب مدیرمون رو میدیدم و برای چندمین بار داشتم با تمام وجود باهاش دعوا میکردم و میگفتم میدونی کارات چه تاثیری روم گذاشت؟ اما الان که بیدارم ... ایا کارای اون تاثیرگذار بود [در بچ بودنش هیچ شکی نیست البته ... همین که سر چیزی که مطمئن نبود اونطوری داد میزد سرمون و تحقیرمون میکرد اما با بچه دکترها یه روی دیگه رو میدیدی ازش، یا وقتی تو مدرسه دخترونه پیش همه وقتی داشتیم میرفتیم کلاس گفت فوکول دراوردی [فکر کن من افسرده اون دوران اگه به فکر این چیزا بودم :)] آه ... چقدر نفرت انگیز بود این زن!] یا من ضعیف اونو خیلی جدی میگرفت و مثل تموم ارتباطاتم به جای اینکه به حالش تاسف بخورم که چقدر شلو، احمق و پر از عقده‌س نه اینکه من شهری نیستم و بچه دکتر نیستم و درسم خوب نیست حتما ...

نباید بعد از ده سال همچین مسائلی هنوز اینقدر تاثیر بذارن روم ... 

دیروز بعد از کلی ورزش کردن و ترشح دوپامین باز ردپای غم رو پیدا کردم، وقتی تایپ‌های [!] من نگاش میکردن با خودم گفتم واسه چیزایی که من زور میزنم و سناریو میچینم، به سادگی جذب ملت میشن :) به من که میرسه، فقط کافیه یبار اشتباه کنم و اسیب پذیریم رو نشون بدم، برای همیشه میرن و ازم فاصله میگیرن ... اما وقتی به پسره که تازه نمیخوادش :) گفته بود دست از سرم بردار ... رسما گریه کرده بود واسش! خوبه که ادما همدیگه رو بخوان و قطعا مساله من این نیست ... اما ایا فقط برای من اینقدر سخت بود دوست داشته بشم و کنارم بمونن تا درونم اروم‌تر شه و خودم باشم؟

ردپای اضطراب رو دنبال میکنم و حس میکنم من هرگز به کسی علاقمند نبودم، ینی اصلا انگار این ژن برای من بیان نشده ... هر دل مشغولی که داشتم برای تایید گرفتن بوده و چه غم انگیز ...

خودت کمکم کن عبور کنم از ضعف و تاثیرپذیری های منفی

خودت هوام باش ای مهربون قدرتمندم

  • Magic Farari
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۰۴

dream again

دیروز تو جلسه تراپی داشتم در مورد کتابایی که میخونم و شباهت‌هایی که بعضی ویژگی‌های مطرح شده باهام دارن حرف میزدم، اینکه من تایپ ارتباطاتم در روابط عاطفی Anxious attachment هست و وقتی اینو فهمیدم، تاثیری که اضطراب شدید و دایمی از وقتی خودم رو شناختم روم گذاشته باور نکردنی و حتی ترسناکه.
از یه جایی یادمه که متوجه شدم دارم دایما زور میزنم که طرف مقابل تاییدم کنه و بعد اینطوری بودم که من اصلا این آدم رو میخوام؟
تاییدم کرد و گفت دلایل بحثم تو روابط هم کودک درون مضطربم هست که میترسه از ترک شدن :") شاید واسه همین به ریسپانس آدما و زمان و همه اینا اینهمه حساس و گیرم و وقتی دارم با یکی حرف میزنم، همه زندگیمو تعطیل میکنم و منتظر پیام‌های اون میشینم [لیترالی]! و وقتی آدم سالمی میبینم واسم بورینگه و انگار یه چیزی کمه ...
بعد از سالها خودمو سرزنش کردن در رابطه با همه [نحوه برخورد اطرافیانم [عزیزانم] اصلا بی تاثیر نبوده - چه وقتی با بزرگتر از خودم بحثم میشد و مهم نبود و به صرف بزرگتر بودنش حق با اون بود! یا حتی وقتی با ادما تو مدرسه و خوابگاه و ... نمیتونستم بازم مقصر من بودم :) حتی این تجربه اخیر ... غریبه‌ها بیشتر ساپورت میکردن و حتی س معتقد بود ینی چی که هر جا میری باهاشون مشکل داری؟! چطور به این نتیجه گیری رسید؟ بخاطر خوابگاه دبیرستان که واقعا مشکل داشتن و از افسردگیم مشخص نبود که چقدر محیط سالم نیست؟ من بچه بودم شما علایم رو نمیدیدین واقعا؟ از اون دختر حراف که دایما میخندید شدم یه ساکت غمگین به معنای واقعی کلمه و اینکه نمیتونستم غذا بخورم و سرزنش میشدم بیشتر [گاهی هم محبت میدیدم]] دارم میبینم که نه ... من همیشه مقصر نیستم و ادما اتفاقا جای کار بسیار دارن. دلیل طرد [؟] شدن‌هام نه از بد و ناکافی بودنم، بلکه از چالش‌های درونی ادمای مقابلم و اینکه من به چه ادمایی جذب میشم [avoidant] تاثیر میپذیره. بی اعتماد به نفسی من نسبت به رابطه [به دلایل مختلف] یک من مضطرب ایجاد کرد و این من همه توانش رو گذاشت که بره سمت ادمایی که حس بی ارزشی من رو کانفرم کنه در حالیکه ... نه، شاید میتونست جور دیگه باشه اگه به جای تموم اون اسیب‌ها درست درس میخوندم و همون سال اول میرفتم دانشگاه [تنها محلی که ممکن بود چند تا ادم سالم ببینم] ... الهی قربونم برم بخاطر تموم این دردهای بیخودی که تحمل کردم، بخاطر چیزایی که حتی تا امروز فکر نمیکردم اینقدر مهم و تاثیرگذار باشن ...
کمکم کن من بدون تو هیچ پناه و تکیه گاهی ندارم ...
دیروز بهم گفت تو خیلی قلب قشنگی داری و فلانی [همون پسره که خودم ازش خوشم اومده بود و اونم مشتاق بود بنظر اما باز کودک مضطرب درونم شروع کرد به بحث کردن :) و اونم مثل هر ادمی که روان سالمی داره پشیمون شد] فرصت این رو پیدا نکرد که ببینه این رو ... حس میکنم قلب قشنگ که میگن ینی خیلی ساده‌ای :) اما خب ۸ سال از زندگیم رو توی اون اتاق ۹ متری گذروندم ... ۵ سال تو سردرگمی و ۳ سال باز کرونا و جایی برای رفتن نداشتن ... یادمه قلبم سنگین میشد و نمیتونستم برم قدم بزنم حتی ... چرا؟ چون ممکن بود واسم حرف در بیارن که وقتی کاری نداری بیرون چیکار میکنی اما ایا واقعا مهم بود؟ :) شکرت که همیشه حواست بود و خودت هوامو داشته باش مهربون ترینم ...

  • Magic Farari
  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۰۴