۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

ببخش اگر که با خیال بودن تو زنده‌ام*

* مرا ببخش - علیرضا قربانی

دیروزم تماما کابوس بود. صبح پیام داد و یه ویدیو از یه توریست استرالیایی به وطن فرستاده بود و گفت اینو میدیدم دلم واست تنگ شد و منم خوشحال شدم :) اما بعد از اینکه مکالمه رو ادامه دادم و کامنت گذاشتم، هیچ واکنشی نشون نداد و رفت ینی بهتره بگم ناپدید شد.

صبح ویدیوهایی که ب۲ از سیزده به در فرستاده بود رو دیدم و روند پیر شدن تنها نقاط امن زندگیم، دلم میشکنه از اینهمه اضطرابی که همیشه و از وقتی که یادم میاد دارم ... حس تنهایی عمیقی که از بچگی باهامه تا وقتی بعد از ۲۰ سال کاملا اورولمد شده بودم و حتی احساسات خودم واسه خودم ولید نبودن و حس میکردم دارم بهانه میارم :)!

تمام روز منتظر بودم، ولی شب حس کردم که واقعا دلم مچاله شده ... از اینکه باید برای حضور آدما هم انتظار بکشم، چه برسه به توجه سالم و بودن و دوست داشتنشون. شب باز هم خواب کنکور رو دیدم و اینکه منتظر رتبه‌م بودم و نمیدونستم دارم از خودم فرار میکنم یا محیط ... جالبه وقتایی که از چیزی ناراحتم، همیشه خواب دوران کنکور رو می‌بینم. سردرگمی و ترس از رویارویی با خواسته‌هام ...

اما میدونی چیه؟ :) بعد از سالها ... دتس اوکی، اگه کسی نمیخواد تو زندگیم باشه، اگه کسی از هر چیزی در مورد من میترسه یا واسش سخته که وارد رابطه جدی باهام بشه، یا به نگرانی‌هام جواب بده یا اصلا اگه من به اندازه کافی خوب و قشنگ نیستم واسش ... دتس فاین :) خسته‌ام، تمام این سالها با اورانالیز کردن و فکر کردن در مورد هر چیزی، سعی کردم از خودم ورژن بهتری از خودم بسازم، اما اگه ته دیدن این کوالیتی‌ها و بمباران عشقی کردن هم تهش گوست کردنه دیگه چی بگم؟ :) نمیشه که همش اشکال از من باشه ... اگه مچ نیستم، اگه اینقدر سخته خواستنم و بودن کنارم ... فکر نمیکنم دیگه بشه کاری کرد :)

امروز صبح هم با چ قرار داشتم و از اینکه پشت بقیه حرف میزنه خوشم نمیاد! و منم باز ریختم رو دایره چون نظر یه پسر رو در مورد شرایطم میخواستم بدونم ... اما خب همیشه اونقدر واضحه که نیازی به اورشیر کردن نیست واقعا :) 

راستش حتی دیگه نه باوری به آدم درست دارم و نه منتظر کسی هستم، خسته شدم ....

اما عیب نداره ... این روزا هم میگذره.

هوام باش یا ارحم الراحمین، من جز تو هیچکس رو ندارم ...

  • Magic Farari
  • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۰۴

تکه تکه، ساختن

کتاب تکه‌هایی از یک کل منسجم رو میخونم و این کتاب فقط میک سنس نمیکنه، بلکه اکثرشو خط به خط زندگی/تجربه کردم. حس‌هایی که همیشه حس بی‌پناهی و درماندگی بهم میداد و فکر میکردم تو تجربه کردنشون تنها هستم، حالا میخونمشون و میفهمم اونقدر گسترده هستن که در موردشون کتاب نوشته شدن و اصلا چقدر آدما شبیه هم هستن.

یادمه یبار جملات یکی از روانشناس‌ (؟)های اینستا رو واسه نوس میفرستادم، چون بعد از مکالماتی که باهم داشتیم، حس می‌کردم خیلی شبیه هستیم و واسه اون هم این جملات الهام بخشه ولی یادمه گفت این حرفا وقتی معنی پیدا میکنه که از اون اتفاق رد شدی و درست می‌گفت بنظرم، واسه همین شاید کتاب خوندن و خودشناسی قبل از درد خیلی کمکی نمیکنه چون دنبال چیزی نیستی، اما بعد از یه تجربه دردناک دنبال مرهمی یجورایی.

یادمه تو سالهای اخیر خیلی نگران بودم که توانایی رویاپردازی‌ای که دوران ابتدایی و راهنمایی داشتم رو از دست دادم و جالبه که تو این کتاب در این مورد هم نوشته و اتفاقا نشونه نرمال بودنه که تو بزرگسالی غرق در رویا نیستی و مسیر واقعی زندگی رو داری میبینی، شاید چیزی که من ازش ناراحت بودم این بود که ابزار و قدرت برای دییل کردن نداشتم و اتفاقا میخواستم تو واقعیت زندگی کنم.

این چند مدت که مثلا برگشتم به حرف زدن با آدما [شاید بعد از ۴ سال] تفاوت رو حس میکنم و ضعف‌هامو به وضوح می‌بینم. میفهمم که تمام اون سالها اونقدر با خودم نامهربون و خشمگین بودم که قرار نبود هیچ ادم درستی جلوی راهم قرار بگیره و حضورشون طبق انتظار اسیب زننده بود و حتی اگه احیانا کیفیت خوبی هم داشتن، من دنیا/اونها رو از لنز ادراک/انتظارات خودم می‌دیدم. در نتیجه اینکه فکر میکردم من بدترین ورژن یکی رو میارم بیرون نادرست و شاید درست بود، نادرست چون تو این سالها فهمیدم که آدم سالم تو رابطه ناسالم نمی‌مونه و اینکه رفتار آدما تا حد خیلی زیادی انعکاسی از درون خودشونه درست چون وقتی انتظار داری که یه نفر بولی کننده باشه وای نات؟ [ادما در مقابل انفعال واقعا هیولا میشن].

و اینکه فهمیدم ارتباط با ادمای امن حس متفاوتی داره ... امیدوارم خودم هم آدم امنی باشم و قبل از تجربه درد، قبل از اینکه بفهمم چیزی اشتباهه شخصیت بهتری بسازم برای تجربه‌های بهتر.

  • Magic Farari
  • چهارشنبه ۱۴ فروردين ۰۴

فردا که شد از ما چی می‌مونه؟

تو یکی از جلسات به روانپزشکم گفتم، حس میکنم یه چیزی تو وجودم غلطه یا از پسرای خیلی جوون‌تر [۴ - ۵ سال] از خودم خوشم میاد و یا از مردای خیلی بزرگتر [۹ -۱۰سال] و گفت شاید بخاطر اینکه هم‌سن و سال خودت دورِبرت کمه؟ :)
و بله درسته! اون سال‌هایی که بنظر پشت کنکور مونده بودم به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم همین بود. اونقدر دغدغه‌های مزخرف داشتم که به این مرحله نرسیده بود ... از اینکه حس‌ میکردم بینهایت زشتم و تو دانشگاه هم مثل بچگی‌هام قراره بولی بشم و حتی یادمه فکر میکردم نیم‌رخ راستم بهتر از چپمه و نگرانیم این بود اگه نشه سمت چپم به سمت دیوار باشه چی؟! گاهی باور نمیکنم اینهمه از درون تخریب بودم. اصلا به اینکه کسی ازم خوشش بیاد فکر هم نمیکردم، ینی حتی تو تصوراتمم هم نمیومد.

این روزا به تاثیراتی که بحث‌ و جدل‌های محیط اطرافم سر مساله ازدواج روی روانم و باورهام گذاشته که فکر میکنم واقعا می‌ترسم. ینی خیلی آروم و طبیعی این باور در من شکل گرفت که خواستنی نیستم و بولی شدن توسط یه مشت ابله هم تو کوچه و محله این باور رو تثبیت میکرد و شاید بهتره بگم دلیل تاثیر مخرب اذیت‌ شدن‌های تو کوچه خیلی درونی‌تر از این حرفا بود که بگم فقط به واسطه اینکه اون پسربچه همسایه منو تو کوچه "زشت" صدا میزد اونهمه منو بهم ریخت.

شاید اگه بعد از ۵ سال که دیگه نمی‌تونستم نقش بازی کنم که کنکور و رشته واسم مهمه و از پسش دارم برنمیام الان و الا میتونم! اون مشاوره که پیشش گریه کردم کلی و حس میکنم فکر کرد بهم تجا.وز شده [شاید روانی بسیار ...] و در جواب ترس‌هام از خوابگاه و ادما و ... [بخاطر تروماهایی که از خوابگاه دبیرستان بهم وارد شده بود] گفت تو دانشگاه بلاخره ۴تا آدم حسابی پیدا میشه که باهاشون دوست شی و مثل دبیرستان نخواهد بود و شاید باید بگم خدا خیرش بده بابت همین یه جمله! انگار بهم قوت قلب داد و درست بود، هم اتاقی‌های دانشگاه بهترین و عمیق‌ترین تاثیرات رو روم گذاشتن و شکرت، نبود هنوز هم تو همون باتلاق بودم [تاثیرات دارو رو دست کم نمی‌گیرم، وقتی برای اولین بار تو زندگیم حس کردم دیده شدم و حس‌هام ولید هستن، نه اینکه ادمای عزیز زندگیم بد بودن [ابدا] شاید حس میکردن با انکار و گفتن اینکه چیزی نیست من حالم بهتر میشه].
همه اینا رو گفتم که بگم با اینی که هم سن و سال خودمه و درسته از لحاظ پیشرفت تو حیطه درس و کار خیلی جلوتر از منه اما حس خوبیه، حس اینکه انگار دردهایی که میکشیم از چیزای بیرونی هم شبیهه ... البته که زوده برای قضاوت.

یا همخونه‌م برعکس قبلی که اونم همسن خودم بود و دنیای کاملا [کاملاااا] متفاوت! شاید واسه

همینم شروع کردم تو ذهنم متنفر شدن از همسن و سال‌هام اما حقیقت اینه که بنظر بهترین کامپتبلیتی رو با همینا خواهم داشت.

شکرت heart

تویی که حواست بهم هست و میدونی چقدر دلم می‌شکنه وقتی میفهمم دوست داشته نشدم و هیچوقت این حس نزدیکی بدون ترس رو تجربه نکردم اصلا در عین حال که واقعا می‌خواستم با تموم وجودم می‌خواستم که دوست داشتن دوطرفه و اعتماد و دلبستگی رو تجربه کنم و در عین حال وحشت داشتم ازش.

میدونم که تو همه چیز رو به موقع و به قشنگی میچینی، خودت هوامو داشته باش مثل همیشه، تنها پناهم.

  • Magic Farari
  • جمعه ۹ فروردين ۰۴

اندر دل من درون و بیرون همه اوست

همه چیزایی که بهم گذشته واسم مرور میشه، اردیبهشت ۹۷ روز کتاب، آبان همون سال و زخم‌های قبلی به کنار ...

درود به سیتالوپرام و تک تک سلول‌های تنم که حتی واسه اینا هم ناراحت میشم که چقدر زور میزنن که من رو سرپا نگه دارن، وقتی همه چی خیلی خوب بنظر میرسه و من همچنان نمیدونم به کدوم سمت دارم میرم.

تنها چیزی که سر پا نگه‌م داشته همینه، هر بار هم که بحثش پیش میاد ملت همیشه در صحنه میگن که برو ورزش کن و دوپامین لازم داری و اینا اشغاله، دریغ که نمیدونن حتی یه روزایی بلند شدن از جات چقدر سخته. حتی نوشتن اینجا یا تو هر جای دیگه هم کمکی بهم نمیکنه، حرف زدن با تراپیست انگلیسی زبان که مطمئنم درکی از چیزایی که میگم نداره و فقط میرم حرف بزنم که خالی شم انگار. نوشتن هم تکراری شده چه برسه به خوندن این مطالب. میخوام بگم دلم شکسته اما ایا اصلا دلی مونده دیگه؟ این دور باطل ... هنوز حالم به رفتار طرف مقابل بستگی داره، هنوز دنبال هر نشونه‌ای هستم که خودم رو بکوبم و بگم به قدر کافی قشنگ نیستی ... وقتی این مدت و ارتباطاتی که با هم‌جنس‌های خودم داشتم تفاوت‌هامو به خودم نشون داد و ثابت کرد اما داز ایت مدر ات آل؟
سالها پیش خوندم که "منتظر هیچ دستی در هیچ کجای این جهان نباش، اشک هایت را با دستانت پاک کن ... همه رهگذرند" 

تو سال‌های اخیر اما فهمیدم تک تک چیزایی که تو خانواده و محیط اطرافت می‌بینی، تک تک باور‌هایی که آروم آروم بدون اینکه متوجه بشی شکل میگیره و تو نگاهت به دنیای اطراف و در نتیجه تفسیرت از اتفاقاتی که واست میفته تاثیر میذاره.

ینی وقتی این باور رو دولوپ می‌کنی که خواستنی نیستی ... رابطه‌هایی رو شکل میدی که اثبات کننده این باور باشه و یا حتی اصلا یه نگاه به طرف مقابل نمی‌کنی که ردفلگ‌هاشو ببینی بلکه فقط خودتو سرزنش می‌کنی و میگی دیدی که به قدر کافی خوبی نیستی؟ همینقدر احمقانه.
و در اخر این توییتی که خوندم:
"این مَچ شدن آدم های "دلبستگی اضطرابی" با آدم های "دلبستگی اجتنابی" خیلی غمگینم میکنه..."

 

  • Magic Farari
  • پنجشنبه ۸ فروردين ۰۴