حالم خوب نیست، نه از اون حال خوب نبودنهایی که مشخص باشه. نه گریه میکنم [بعد از دیدن سریال نرمال پیپل و همزاد [ت] پنداری شدید با دختره و حس سوزن سوزن شدن قلبم برای دو روز کامل و کلی هق هق زدن] نه دپرسم و نه بی حوصله حتی. اما انگار غرق شدم، آروم آرومم و شدیدا سنگین، بیش از ۱۲-۱۳ ساعت خوابیدم این چند روز و بعد از آخرین پیامی که بهش دادم که من به قدر کافی قشنگ نیستم و طبق انتظار جواب داد خیلی هم قشنگی! و دتس نات د پرابلم ولی هیچ کاری هم نکرد و به عبارتی محو شد و خب این بار بعد از پاک کردن شمارهش و ریموو کردنش از اینستا [که بنظر کاملا به حالت عادی برگشته بود بدون اینکه به من فکر کنه حتی] دیگه بیقرار نشدم و نه دلم خواست باهاش حرف بزنم و ببینمش و نه دلم خواست اون بیاد. نه حتی هیچکس دیگه ...
دیشب خواب میدیدم با بخشی از خونوادم تو یه خونهای بودیم که برای تعطیلات اجاره میدن و اونقدر بزرگ و درندشت بود که تو خواب حس رهایی داشتم با اینکه صاحب خونه و خانوادهش هم تو اون خونه بودن همچنان. حتی پرایوسی داشتن هر اتاق و گرم بودنش باعث شده بود بگم اگه من دوران کنکورم این فضا رو داشتم شرایط فرق میکرد با اینکه داشتم! همین اتاقی که بعد از اومدنم مام حتی برگههایی که چسبونده بودم رو نکنده. و اون اتاق دایما سردی که یه روز پاشدم دیدم کل بدنم خشک شده از سرما واسه چندین سال قبل بود وقتی هنوز پیش دانشگاهی بودم. سالی که مساله ازدواج س حسابی دغدغه شده بود، داشت دکتری میخوند و سنش از ۲۵ داشت بالاتر میرفت :) و یه مشت موجود تاکسیک و بیمار [به معنای واقعی کلمه] تنها اپشنهایی بودن که داشت و من تو اون اتاقی که سعی میکردم پرایوسی داشته باشم و برای کنکور بخونم، وقتی میومد خونه تو همون فضا جمع میشدن و در مورد این مسایل صحبت میکردن که یکی از تاثیرات بسیار بد رو داشت واسم - اول این حس که برای من و زندگیم و اضطرابهام هیچ ارزش و احترامی قائل نبودن [چون دغدغههای بزرگتری بنظر وجود داشت] و دوم وقتی شرایط رو میدیدم اینطوری بودم که عشقی وجود نداره و پوینت دویدن واسه زندگی [!] چیه اصلا وقتی قراره همش تنهایی و ترس و دغدغه باشه. فکر کن چقدر دنیام کوچیک و پوچ و وابسته به حضور مردها بود [ناخودآگاه] و واقعا حضورشون رو دستاورد و نشونه درست بودن زندگی میدونستم و خب تو این فضای فکری جایی برای دوست داشتن و این حسها نبود وقتی دایما مضطرب بودم.
دوران کارشناسی برای بعضی از همکلاسیهام هنوز همه پلها شکسته نشده بود و نه تنها لیسانس رو ترکوندن با نمرههای بالا بلکه بعدش هم دوباره کنکور دادن و پزشکی دانشگاههای تاپ قبول شدن. شاید مهم ترین دلیلش این بود که خودشون رو خوار و ذلیل و درمانده نکردن بودن و بعد از تلاش اول که نتیجه نداده بود وارد یه مسیر جدید شده بودن [کاری که من هیچوقت نتونستم بکنم] یادمه دایما حس مرگ و خودخلاصی داشتم چون نه از چیزی که توش بودم لذتی میبردم و واسم کوچیکترین هیجانی داشت و نه راه برگشتی داشتم چون الردی چندین سال ادای چیزی خواستن رو دراورده بودم [در حالیکه در حقیقت فقط دلم نمیخواست هیچکاری کنم و دلیلش ابدا تنبلی نبود و افسردگی فلجم کرده بود [شاید تموم زندگیم]] و دایما فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟ چیزیو ادامه بدم که واسم مرگه یا ؟ هیچ یایی وجود نداشت من الردی طرحواره شکست رو داشتم زندگی میکردم.
کورس پایتون که از پس این هم برنیومدم و امید مرسی برای همه کمکهات! و دیدن یه پسر نابغه [!] کامپیوتری که با رشته ما ماینور کرده بود باعث شد حس بهتری پیدا کنم و به سمت محاسباتی کشیده شم. یه کور سوی امیدی که کمکم کرد به زور یه ایندهای رو واسه خودم تصور کنم، هر چند الان بعد از ۲ سال و ۳ماه میگم تو اینم خوب نبودم و اگه gpt نبود اصلا تو این گروه نبودم و حتی چند روز پیش هم سر همین مساله شرمسار شدم که کپی کردن از ai بهت کمکی نخواهد کرد و ای نو ... بهتر از هر کسی میدونم اما چرا هیچ انگیزهای تو وجودم برای یادگیری و بهتر شدن حس نمیکنم؟
چرا بعد از این تغییر بازم حس میکنم اگه بهم بگن دو سه سال یا حتی چند ماه بیشتر زنده نیستی ابدا ناراحت نمیشم و افسردگی و بی معنا بودن همه چیز قویترین حسی هست که دایما دارم.
تو تموم این مدت تنها چند روزی که حال خوبی داشتم، نشستن تو کلاس بیوشیمی بود و وقتی برای این درس میخوندم! یادمه تو کتابخونه حس میکردم رو ابرهام [هر چند نمرهم تو این هم گند شد] و دلم میخواست همه زورم رو بزنم که این مسیر رو تغییر بدم و حتی یادمه رفتم با دپارتمان حرف زدم و گفتن نیاز به اپلای دوباره هست برای رشتهای که میخواستم. نمیدونم تاثیرات شروع دارو بود یا اون حسی که توی اون کلاس تجربه میکردم که باعث شده بود کمی از حس درماندگی خارج بشم.
و هنوز هم هر وقت حس میکنم امیدی به تغییر و مسیر تازهای هست، انگار به زندگی برمیگردم.
کاش میدونستم ایا واقعا ترس از شکست دارم و طرحواره شکست داره جلوم رو میگیره یا واقعا شیمی مغزم مشکل داره ... خسته شدم به خودت قسم، کمکم کن مفید باشم یا ارحم الراحمین.♥️