مدتهاست که سعی میکنم جاهای دیگه افکارم رو خالی کنم. اولش تو تلگرام و بعد گوگل داک و بعد از ۱۰۰صفحه نوشتن، دلم اینجا رو خواست.
حس میکنم یجورایی تموم عمرم سعی کردم بیسیکترین نیازهامو انکار و سرکوب کنم. مثلا همین دیده شدن و خونده شدن تو این فضا به شکل ناشناس حتی. اصلا احتمالا دلیل اینکه وبلاگ نویسی رو شروع کردم، این بوده که روحم فریاد میزده برای ارتباط گرفتن و دیده شدن.
من سالها خودم رو برای دوران دبیرستان و کنکور و ۵ سال بعدش که مطلقا هیچی نمیخواستم و میدونستم از تنبلی نبود [:)] چون در جواب اینکه "میخوای شوهر کنی" میگفتم نه :) میخوام بمیرم و جالبه که علایم واضح افسردگی تو همون دوران ایگنور میشد.
این حس دیده شدن و ایموشنال ساپورت اونقدری مهم بود که تمام چالشهایی که با اون پسر تو دبیرستان تجربه کردم، فقط مربوط به همین قضیه میشد [نیاز به توجه و شنیده شدن]. واسه همینم تو ۲۲سالگی برای اولین بار تو اتاق درمان حس کردم داره بهم توجه میشه و از تزریق ارامش در لحظه هر چی بگم کم گفتم. ابدا کسی رو سرزنش نمیکنم، چون تو این سالها دیدم که چقدر ادما خودشون نیاز به دیده شدن، شنیده شدن و در آغوش گرفته شدن دارن. و ماها چقدر نسل به نسل بهم اسیب زدیم و ایا پوینت زندگی همین بوده؟
تو یکی دو سال که این تنهایی مقدس رو دارم تجربه میکنم، این حس خیلی بیشتر واسم بولد شده، بهش فکر میکنم و سعی میکنم دلایل رفتارها و ارتباطات [!] گذشته رو درک کنم و همهشون تو یه نقطه مشترک بودن، نیاز به تایید جنس مخالف + ایموشنال ساپروت که متاسفانه هیچوقت هیچکدوم رو ازشون نگرفتم و جز زخم بیشتر به روح و روانم اوردهای به زندگیم نداشتن و شاید من هم برای اونها.
حالا این روزها هر وقت که میخوام با کسی دیت برم [که این خودش داستان مفصلی هست و نوعی دیگه غم انگیز] دایما به این فکر میکنم که ایا من دنبال دوست داشته شدن هستم یا اون ایموشنال ساپورتی که بنظر هیچوقت حس نکردم و واسه همینم شخصیت دایما مضطربی داشتم [از وقتی یادم میاد]. دارو ارومم میکنه و خداروشکر این مسیر که هر چند تا الان عملکردم خوب نبوده اما حداقل یه سنسی از هدف بهم میده، کاش توش خیلی خوب بودم، شاید همین باعث میشد حس کلی بهتری داشته باشم.
حالا میفهمم شاید من هیچوقت مفهوم دوست داشتن رو درک نکردم، میفهمم هیچوقت حس نکردم توسط کسی دوست داشته شدم و حتی نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم وقتی با کسی اشنا میشم [که متاسفانه دوام چندانی هم نداره] و چه انتظاراتی داشته باشم.
بارها دلم برای خودم شکسته که فقط برای تجربه این حس که شاید از آدما و در کانسپت اشتباهی انتظارش رو داشتم چقدر حس بدی پیدا کردم و فهمیدم دوست داشتنی نیستم یا دوست داشتنم سخته.
امروز ۲۸ اکتبر ساعت ۱۰:۰۹ صبح
این متن رو چند روز پیش نوشتم و بازم بخاطر عادتی که این مدت شکل گرفته، دکمه انتشار رو نزدم.
دروغ چرا، تقریبا هر روز به این مساله فکر میکنم که آیا من آدم ساینس بودم هیچوقت؟ وقتی دوران دبیرستان دوست داشتم بدونم همه چی از پایه چطور حل میشه [یا شاید صرفا حس مشاهده اینکه که یکی یه چیزی رو از پایه واست کرک کنه جالب بود؟] و ترس از موفقیتم [!] و ترس از پزشک شدن رو با این حرفا توجیه میکردم که نه، من میخوام بدونم همه چی از عمق چطوری کار میکنه. یا همین چند وقت پیش که س گفت کاش کارمند بانکی چیزی بود و وقتی میومد خونه دیگه به کار فکر نمیکرد یا همچین چیزی و کلی بهم برخورد. اما حقیقت اینکه همه اینها بهانهای بوده برای فرار از حس واقعیای که نسبت به خودم و زندگی داشتم و خب مشخصا حس قشنگی هم نبوده.
باقیشو تو پست بعدی میگم :)