نمیدونم اینهمه کابوس/خواب عجق وعجق طبیعیه یا نه،‌ دیشب که نکست لول بود!
دعوت شده بودم شام مختصر با تعداد ادم مختصر و پولی که به تاکسی دادم رو میتونستم برم یه رستوران غذای خفن‌تری بخورم و شاید ادمای خفن‌تری ببینم!! [رندوم :))] میدونم پوینت قضیه به کوالیتی تایم گذروندن بود اما خب اما کامنت‌های مزخرفی دادم و هم کامنت‌های مزخرفی شنیدم و هر روز بیشتر متوجه این فکت میشم که این دختر نیک چقدر خوبه! درگیر حاشیه نیست [به نسبت] و سخت نیست پیشش بودن. 
اینکه واضحا میبنی وقتی مدل "دختر خونه" بزرگ بشی چقدر ضعیف بنظر میای در عین حال که خیلی قدرت‌های دیگه داری اما اون کمبود اعتماد به نفس حس میشه کاملا. مثلا همین رانندگی بلد نبودن و خیلی نشونه‌های ریز و درشت که چون خودم دارم کاملا حسش میکنم. هوست یه دختر موفق و حتی زیبا اما [شخصیت نه چندان سوییت] فکر میکنم ۳ ۴ سالی ازم بزرگتره و خب کلا بزرگ میزنه و یکی از سوالات ثابتش از ادمای جدید اینه که فلانی ازدواج کرده و چطور با طرف اشنا شده. غم انگیزه ... چون وقتی با همون کالچر بزرگ شدم،‌ دلیلش رو میفهمم، وقتی پس ذهنت اینه که هنوز ناکاملی
یه سری رفتارهای ریز هم ازاردهنده‌س همچنان، وقتی میبینم کسی رو بستی کردم واسه خودم اما اون آدم تا وقتی شاده که چیزی بهش برسه و اگه من جدا از اون خوشحال باشم، حالش گرفته میشه و ای مین واوو! اینکه از هیچ ادمی دور من خوشش نمیاد و اگه بهم توجه شه حالش بد میشه رسما، اینکه از همه سعی میکنه یاد بگیره یا جذب کنه یا همچین چیزی. متوجه میشم که حتی حرفای من رو میکنن حرفای خودشون :) انی وی! از وقتی هم که این تغییر رو دادم که بعدا باید در موردش صحبت کنم، فهمیدم ادما بخاطر غم مشترک دوست دارن باهات باشن و نه اینکه تو توجه بگیری و حالت بهتر باشه [ای نو ایت سیمز کرول بات ایتز ترووو]!
خلاصه که بازم به نقطه صفر رسیدم انگار‌، وقتی میبینم چقدر با همون ف که حس میکردم ناجی زندگیمه دوست هستن که حتی طرف سعی میکرده چهره‌ اینو زیباتر کنه، یا وقتی مثلا دوتایی ظرف میشوریم [برای بار چندم] و همون هوست بجای جمله ساده "بچه‌ها دستتون درد نکنه" میگه فلانی [اون یکی دختره] مرسی [کلی تشکر - در حدی که کم می‌مونه دستاشو ببوسه] و بعد یادش میفته منم بودم و میگه مرسی :)) دازنت مدر؟ نه! اما مسخره‌س یو نو؟ 
باید سعی کنم خنثی‌تر باشم قطعا، یاد بگیرم که خدا بهترین فراهم کننده وسیله و ادم‌هاست و تا وقتی دارمش نیازی به نگرانی نیست :)

چقدر ترسیدم از موفق شدن و موفق نشدن :") چقدر ترسیدم از طرد شدن بخاطر هر دوی این اتفاقات ... چقدر ترسیدم از نشون دادم خوشحالی و غمم! چقدر اهمیت دادم به هر چیزی جز خودم ...
بنظر سعی میکنم سوشالایز کنم اما بعد از حرفایی که زدم پشیمون میشم! کاش یادم بمونه بیشتر ادما فقط میخوان شنیده شن و نه اینکه بشنون!!! بیخیال بابا.
راستی باز دیروز تو جیم دیدمش [میدونستم میبینم] و باز نگاه کرد و هیچی به هیچی،‌ من که کلی تو جلسات تراپی کلنجار میرم که وقتی دیدمش چه برخوردی کنم و چطور secure attachment داشته باشم، دیروز با اینکه زل زده بود بهم [و من سر همین نگاه خر شدم و فکر کردم خوشش میاد ازم!] نگاهمون بهم خورد و اونم هیچ کاری نکرد - اگه اون امن بود میتونست سلام بده درسته؟ - و چقدر من همیشه خودم رو به جای بقیه هم سرزنش کردم :") - تنها هم بودم و خطری نداشت حرف زدن براش اما خب ایف هی واند هی وود [تنها فکتی که همیشه تو زندگیم درست عمل کرده]. 
""زندگی شجاعانه، از جمله‌های شفاف آغاز می‌شود.
از جایی که شما،
مسئولِ افکار، احساسات، و انتخاب‌های خودتان می‌شوید""
اینو الان دیدم پونه پست کرده بود [همون کتاب تکه‌های یک کل منسجم]
از وقتی که س ازدواج کرده و من اومدم اینجا هر روز ارتباطمون کمتر شده، امروز یک ماه و دو روز هست که حرف نزدیم و وقتی ریز میشم میبینم تو سالهای اخیر فقط انگار دنبال ایموشنال بگ بوده [بودیم] و من درد رو زندگی کردم قبل از اینکه وارد زندگی بشم! انگار همه مسیر حرکتی نورون‌های مغزم شکل گرفته بود و من اکتیولی [ناخودآگاه!] دنبال درد بودم. دلم میگیره که حس میکنم حتی این ادم هم برخلاف تمام دیلوژنی که تو این سالها داشتم، نقطه امنم نبوده و نگرانیش نه از اشتباه سامون گرفتن من بلکه از جفت شدن من قبل از خودش بوده بنظر! انی وی ...
کمکم کن مهربون‌ترینم،‌ خودت آگاه بر تمام لحظه‌هام بودی و هستی ... ❤️