جمعه گروپ میتینگ داشتیم و تا اینجای کار فقط و فقط وابسته به chatgpt بودم و گاهی حس میکنم مغزم قدرت حل مساله رو کاملا از دست داده [از بعد از کنکور این حس رو دارم - البته شاید همون دوران هم منتظر بودم یکی بیاد و تله‌ها و نکته‌ها رو مستقیم بهم یاد بده و شاید واسه همین هم اینقدر با کلاس‌های بیرون و کسایی که میرفتن کلاس ابسسد بودم و بهم استرس میدادن]، خیلی وقتی فقط و فقط کد رو کپی میکنم و حتی نمیرم ببینم چیکار داره میکنه یا طبق چیزی که ازش خواستم داره عمل میکنه یا نه اصلا - خب طبق انتظار ضایع شدم [درسته به روشون نمیارن اما معنی‌ش این نیست که در موردش حرف نمیزنن و روی دیدشون تاثیر نمیذاره] هم لبی‌م اومد کمک کنه که کلاستر کردن دیتاها رو بفهمم و گفت بیا از کدت شروع کنیم و خب بلد نبودم توضیحش بدم یا بگم دقیقا دنبال چی هستم.

عصرش هم با جیم بادی که یه دختر وطنی هست رفتیم بیرون و انگار که ماها حتما باید یه لیبلی بزنیم، اینبار بهم گفت مدل دهه ۶۰ایا هستی :)! [اشاره به اینکه به هر پسری نزدیک نمیشم و دیت بی هدف واسم مسخره و احمقانه‌س]. 

و آخر هفته که به رسم بعد از هر گروپ میتینگ با خودم قرار میذارم که درست کار کنم و تمرکز کنم روی موضوع و حرفی برای گفتن داشته باشم اما بازم به بطالت گذشت. هفته‌ای که گذشت حتی غذا هم اماده نکرده بودم که منجر به اشغال خوری تو بیرون شد اونم تو شرایطی که هم نگرانی سلامتیم رو دارم و هم نگرانی مالی وقتی میدونم هیچی سیو نکردم و با اوضاع جدید که تو راهه باید حواسم به باجت باشه.

استرس جابجایی رو دارم یا استرس اینده؟ خیلی واسم روشن نیست اما نتیجه خوابیدن‌های زیاد، اسکرول کردن‌های زیاد و پشت گوش انداختن‌های زیاد هست و این ناراحتم میکنه.

این چند وقت اخیر که چندین بار تو جیم دیدمش، دایما بهش فکر میکنم و با خودم قرار میذارم ایندفعه حرف بزنم [secure attachment] اما باز دلم سنگین میشه و با خودم میگم چرا اون حرف نمیزنه و وقتی واضحا گفته نمیخواد وارد رابطه شه دیگه دنبال چی هستم؟ زل زدن‌هاش بهم تنها دلیلی هست که میره رو مخم و حس میکنم شاید جفتمون یه مشکل داریم تو ارتباط گرفتن اما میدونم که فقط دارم خودم رو گول میزنم، پر از خشم میشم از فکر بهش [چون جوری که من میخواستم واکنش نشون نداد] اما هر بار که میبینمش، صورت و چشمای بیگناهش و ارامش روحش باعث میشه گیج شم و پر از تناقض. وقتی میدونم تمام این داستان سر این بود که از همین نگاه کردن‌هاش حس کردم ازم خوشش میاد ... و کاش هیچوقت حرفی نمیزدم و کاری نمیکردم :)

فکر کردم سال اول طبیعی بود که دیسترکشن زیاد باشه و نتونم تمرکز کنم [روی چیزی که حتی بهش علاقه هم نداشتم] اما دیگه این حالت رو نمیفهمم، اون روز که رفتیم واسه میتینگ هم همکلاسی هندی‌م رو دیدم که از کندیدسی دفاع کرده بود و پاس شده بود و استادش داشت بهش میگفت you did an excellent job:) و بله، تو همه کلاس‌ها عالی کار کرد و من دایما مضطرب، دیسترکتد و تو موود سروایوال! و تهش پایین‌ترین نمره هر کلاسی شدن و تنها اینترنشنالی که اورال رو افتاد! ایا این منم؟ چی شد دقیقا که حتی درگیر حاشیه‌ترین ها هم اوضاعشون از من بهتره؟ شاید این تناقض که بنظر میخوام تمرکز کنم روی کار اما هر ثانیه زندگیم رو پر از عامل مزاحمت کردم، تو اینستا و باقی جاها کی هست یا کی حضور من واسش مهمه که گاها اونهمه وقت میذارم؟ تهش چی؟ اینکه بری فالورهای پسره رو چک کنی و دیدن اونهمه دختر سکسی حالت رو بد کنه و دیپلی حس حماقت کنی که چقدر روی چطور بنظر رسیدن وقت میذاری؟:) اینکه یه خاطره گنگ و دور و بی معنی تو ذهن آدمایی اما تو اونا رو واسه خودت بولد و مهم و تاثیرگذار میکنی؟ اینکه هیچکدوم حتی حاضر نشدن یه قدم کوچیک به سمتت بردارن اما عکسشون رفت رو ویژه بردت [همینقدر چرند] وقتی میدونی ظرفیت دوست داشتن رو نداری و کلی گره روانی داری که نیازه روی خودت کار کنی و شل کنی و ریلکس باشی، چرا همچنان توی این لوپ گیر کردی؟
نه به روتین ورزش کردن ادامه میدم و نه حتی هر مراقبت دیگه‌ای و اینم از وضع کار کردنم که ۹۰ درصد مغزم درگیر رابطه‌س و جالبه که دیپ داون میدونم که ترجیحم تنهاییه و هنوز هم دردهای گذشته دارن زندگیمو لید میکنن

دیشب یادم افتاده بود که از موفق شدن میترسیدم ... :) الان چی؟

خودت به ذهن و زندگیم سامون بده، من بدون تو خیلی درمونده‌م مهربون‌ترینم ...