دیروز تو جلسه تراپی داشتم در مورد کتابایی که میخونم و شباهت‌هایی که بعضی ویژگی‌های مطرح شده باهام دارن حرف میزدم، اینکه من تایپ ارتباطاتم در روابط عاطفی Anxious attachment هست و وقتی اینو فهمیدم، تاثیری که اضطراب شدید و دایمی از وقتی خودم رو شناختم روم گذاشته باور نکردنی و حتی ترسناکه.
از یه جایی یادمه که متوجه شدم دارم دایما زور میزنم که طرف مقابل تاییدم کنه و بعد اینطوری بودم که من اصلا این آدم رو میخوام؟
تاییدم کرد و گفت دلایل بحثم تو روابط هم کودک درون مضطربم هست که میترسه از ترک شدن :") شاید واسه همین به ریسپانس آدما و زمان و همه اینا اینهمه حساس و گیرم و وقتی دارم با یکی حرف میزنم، همه زندگیمو تعطیل میکنم و منتظر پیام‌های اون میشینم [لیترالی]! و وقتی آدم سالمی میبینم واسم بورینگه و انگار یه چیزی کمه ...
بعد از سالها خودمو سرزنش کردن در رابطه با همه [نحوه برخورد اطرافیانم [عزیزانم] اصلا بی تاثیر نبوده - چه وقتی با بزرگتر از خودم بحثم میشد و مهم نبود و به صرف بزرگتر بودنش حق با اون بود! یا حتی وقتی با ادما تو مدرسه و خوابگاه و ... نمیتونستم بازم مقصر من بودم :) حتی این تجربه اخیر ... غریبه‌ها بیشتر ساپورت میکردن و حتی س معتقد بود ینی چی که هر جا میری باهاشون مشکل داری؟! چطور به این نتیجه گیری رسید؟ بخاطر خوابگاه دبیرستان که واقعا مشکل داشتن و از افسردگیم مشخص نبود که چقدر محیط سالم نیست؟ من بچه بودم شما علایم رو نمیدیدین واقعا؟ از اون دختر حراف که دایما میخندید شدم یه ساکت غمگین به معنای واقعی کلمه و اینکه نمیتونستم غذا بخورم و سرزنش میشدم بیشتر [گاهی هم محبت میدیدم]] دارم میبینم که نه ... من همیشه مقصر نیستم و ادما اتفاقا جای کار بسیار دارن. دلیل طرد [؟] شدن‌هام نه از بد و ناکافی بودنم، بلکه از چالش‌های درونی ادمای مقابلم و اینکه من به چه ادمایی جذب میشم [avoidant] تاثیر میپذیره. بی اعتماد به نفسی من نسبت به رابطه [به دلایل مختلف] یک من مضطرب ایجاد کرد و این من همه توانش رو گذاشت که بره سمت ادمایی که حس بی ارزشی من رو کانفرم کنه در حالیکه ... نه، شاید میتونست جور دیگه باشه اگه به جای تموم اون اسیب‌ها درست درس میخوندم و همون سال اول میرفتم دانشگاه [تنها محلی که ممکن بود چند تا ادم سالم ببینم] ... الهی قربونم برم بخاطر تموم این دردهای بیخودی که تحمل کردم، بخاطر چیزایی که حتی تا امروز فکر نمیکردم اینقدر مهم و تاثیرگذار باشن ...
کمکم کن من بدون تو هیچ پناه و تکیه گاهی ندارم ...
دیروز بهم گفت تو خیلی قلب قشنگی داری و فلانی [همون پسره که خودم ازش خوشم اومده بود و اونم مشتاق بود بنظر اما باز کودک مضطرب درونم شروع کرد به بحث کردن :) و اونم مثل هر ادمی که روان سالمی داره پشیمون شد] فرصت این رو پیدا نکرد که ببینه این رو ... حس میکنم قلب قشنگ که میگن ینی خیلی ساده‌ای :) اما خب ۸ سال از زندگیم رو توی اون اتاق ۹ متری گذروندم ... ۵ سال تو سردرگمی و ۳ سال باز کرونا و جایی برای رفتن نداشتن ... یادمه قلبم سنگین میشد و نمیتونستم برم قدم بزنم حتی ... چرا؟ چون ممکن بود واسم حرف در بیارن که وقتی کاری نداری بیرون چیکار میکنی اما ایا واقعا مهم بود؟ :) شکرت که همیشه حواست بود و خودت هوامو داشته باش مهربون ترینم ...