تقریبا هر شب خواب دوران کنکورم رو میبینم، تو خواب همون حس سردرگمی و میل به برگشتن عقب رو دارم و حتی تو خواب متوجه بودم که اینجام اما میخواستم برم دوباره کنکور بدم و ثابت کنم که میتونم چیز خوبی [!] قبول شم. دیشب خواب مدیرمون رو میدیدم و برای چندمین بار داشتم با تمام وجود باهاش دعوا میکردم و میگفتم میدونی کارات چه تاثیری روم گذاشت؟ اما الان که بیدارم ... ایا کارای اون تاثیرگذار بود [در بچ بودنش هیچ شکی نیست البته ... همین که سر چیزی که مطمئن نبود اونطوری داد میزد سرمون و تحقیرمون میکرد اما با بچه دکترها یه روی دیگه رو میدیدی ازش، یا وقتی تو مدرسه دخترونه پیش همه وقتی داشتیم میرفتیم کلاس گفت فوکول دراوردی [فکر کن من افسرده اون دوران اگه به فکر این چیزا بودم :)] آه ... چقدر نفرت انگیز بود این زن!] یا من ضعیف اونو خیلی جدی میگرفت و مثل تموم ارتباطاتم به جای اینکه به حالش تاسف بخورم که چقدر شلو، احمق و پر از عقدهس نه اینکه من شهری نیستم و بچه دکتر نیستم و درسم خوب نیست حتما ...
نباید بعد از ده سال همچین مسائلی هنوز اینقدر تاثیر بذارن روم ...
دیروز بعد از کلی ورزش کردن و ترشح دوپامین باز ردپای غم رو پیدا کردم، وقتی تایپهای [!] من نگاش میکردن با خودم گفتم واسه چیزایی که من زور میزنم و سناریو میچینم، به سادگی جذب ملت میشن :) به من که میرسه، فقط کافیه یبار اشتباه کنم و اسیب پذیریم رو نشون بدم، برای همیشه میرن و ازم فاصله میگیرن ... اما وقتی به پسره که تازه نمیخوادش :) گفته بود دست از سرم بردار ... رسما گریه کرده بود واسش! خوبه که ادما همدیگه رو بخوان و قطعا مساله من این نیست ... اما ایا فقط برای من اینقدر سخت بود دوست داشته بشم و کنارم بمونن تا درونم ارومتر شه و خودم باشم؟
ردپای اضطراب رو دنبال میکنم و حس میکنم من هرگز به کسی علاقمند نبودم، ینی اصلا انگار این ژن برای من بیان نشده ... هر دل مشغولی که داشتم برای تایید گرفتن بوده و چه غم انگیز ...
خودت کمکم کن عبور کنم از ضعف و تاثیرپذیری های منفی
خودت هوام باش ای مهربون قدرتمندم