داشتم میگفتم، حس میکنم ذرهای عشق تو وجودم برای یادگیری یا حداقل یادگیری پرفشار که حس میکنی بخشهایی از مغزت همراهی نمیکنه و دایما حس حماقت میکنی [در حالیکه تموم این سالها فکر میکردی، میترکوندی اگه میخواستی:)] نمونده. مثلا هنوز هم اصطلاحات انگلیسی رو دوست دارم یاد بگیرم و پادکست گوش دادن رو خیلی دوست دارم، مخصوصا در مورد روانشناسی و تغذیه و این مسایل اما وقتی کورس ماشین لرنینگ رو برای بار چندم پلی میکنم و هر موقع به خودم میام میبینم لاست شدم باز، حس خوشایندی نیست.
یا پروژهای که تمامش رو gpt و منتورم کمک کرده و حس میکنم هیچی [ذرهای] تو خودم چیزی وجود نداره. راستش رو بخوای بنظر ۵ سال شکست با ادای تلاش رو دراوردن و بعدش فاز جدید افسردگی تو لیسانسی که ۲۳ سالگی شروعش کردم و ازش متنفر بودم و دروغگوییهام هر روز بیشتر میشد تا اینکه رسما مشروط شدم ترم ۴! و صورتم در بدترین حالت خودش بود از شدت جوشهایی که زده بودم و اصلا واسم مهم نبود و اگه مام اصرار به دکتر رفتن نداشت، الان نمیدونم تو چه وضعیتی بودم و به طرز جالبی اون دیسیپلینی که اسکین کر بهم داد و ترک کردن نتیجه اونقدر واسم خوشایند بود که حالم رو به طرز جالبی بهتر کرد و ترم ۵ و قبل از کرونا که واقعا سعی میکردم تموم زورم رو بزنم و علاقه داشته باشم به چیزایی که یاد میگیرم [نداشتم] دایما تو کتابخونه بودم و سعی میکردم اهمیت بدم اما تهش معدلم ۱۶ هم نشد! حس بسیار بدی داشت، اینکه میبینی اگه همه زورت هم بزنی ممکنه نتیجه نگیری و از اون توهم همیشگی بیا بیرون.
یه جورایی اونقدر این حس تو وجودم نفوذ کرده بود که بنظر خودم رو به عنوان یه بازنده پذیرفته بودم. از شخصیتی که دوران راهنمایی میخواست نفر اول بشه و اگه کاستش این بود که بعد از سحرها ماه رمضون رو نخوابه، با جون و دل این کار رو میکرد تا کسی که اصلا واسش مهم نبود که پایینترین نمره کلاس تو اکثر درسها داره میشه. وقتی تافل اول رو ۸۰ شدم و از تنها دانشگاهی که اپلای کرده بودم ریجکت، واقعا دیگه حس میکردم هیچی ازم نمونده و من یه شکست خورده مطلقم که از پس هیچی برنمیام. و نتیجه تافل دوم [در شرایطی که کاملا ناامید بودم] بعد از مدتها تنها پیروزیای بود که به دست اوردم و حس اونروز واقعا قشنگ بود.
میدونی؟ جالب اینه که بعد از مدتها یه ویدیو دیدم که یکی برای همین تافل ۸۰ چندین بار ازمون داده بود [با بک گراند زبانی که داشت] و اون تافل ۸۰ واسه من بدون اینکه حتی یه جلسه تجربه کلاس زبان رو داشته باشم و همه چی خوداموز بود، یه شکست دیگه محسوب میشد و صرفا مایندست اینهمه میتونه تاثیرگذار باشه.
یه بخش دیگه که داره تو بک گراند ران میشه اینه که یادمه وقتی کرونا شد و اومدم خونه و باز از نو تو گوشه اون اتاق ۹متری یجورایی خودم رو زندانی کرده بودم، چون هر اکسپوزد بودنی با آدما مصادف بود با خراش روح و روانم. تنها دیسترکشنم شده بود پیج اینستای شهر و ادمای معروفی که خدا رو بندگی نمیکردن. اعتراف میکنم که از کشف اینه حس میکردم ادمای حقیر و شلو و به دردنخوری هستن، حس لذت و کنترل میکردم!
اما نمیدونم چرا هنوز هم زور میزنم برای اثبات خودم و نگه داشتن ادما [حتی شاید ناخوداگاه]. یادمه با اون دوتایی که اونمدت حرف میزدم تو همون اینستا، کل فالویینگاشونو چک میکردم و از دیدن هر پیجی که مربوط به بخش خاصی بود حالم رو بد میشد و نمیدونم دقیقا چه حسی بهم دست میداد، ینی نمیدونم دلیل و ریشه حس بدم چی بود [یا دچار مقایسه با هورها میشدم؟]، حالا بعد از چند سال، بعد از چندین بار ریجکت شدن و گوست شدن و رسیدن به دره disappointed با یه بازاری اشنا شدم که تا چشم کار میکنه تو فالور/فالویینگهاش بالون نجات هست :) و جالبه که نمیدونم چرا همچنان اصرار دارم چیزی عوض شه یا حس متفاوتی بهم دست بده؟ یا حتی نادیده بگیرم و حس کنم اگه این مدل شخصیتش این بود از من خوشش نمیومد [و راستش رو بخوای نمیدونم این خوش اومدن رو چطور تعریف کردم و کو نشانههاش؟] و میدونی چی جالب و دردناکه؟ تو یه قاره دیگه، یه ادم با ریخت و ژن کاملا متفاوت دقیقا همون حس توخالی کردن دل رو بهت میده :) و من همچنان زل میزنم به صفحه گوشیم و تو ذهنم سناریو بحث میچینم. هو آی لرند ناثینگ؟ الانم یه طومار فرستادم که من چی میخوام و نمیفهمم این چیه [انگار که من اصلا تو زندگیم یک نفر ایموشنالی مچر و اویلبل دیدم که بازم با همون شدت دردم میگیره]. راستش رو بخوام قبلنا حس میکردم ادمایی که میگن اوکی بای، یا اگه خودم اینطوری باشم خیلی کول و خفنه، اما بیشتر که در مورد این چیزا گوش میدم و میخونم تازه میفهمم نشونه شلو بودن و قفل روح و روانه که درست نتونی ارتباط برقرار کنی و از حسها و نیازهات حرف بزنی.
نمیدونم چرا تموم عمرم تو این لوپ نیاز و خواستن چیزایی از کسایی بودم که اصلا اون قابلیت رو نداشتن! یا شاید حتی از خودم انتظاراتی داشتم که در توانم نبود و قرار نبود یه شبه اتفاق بیفته.
چیزی که نیاز داشتم بشنوم تو یکی از اپیزودهای پادکست jay shetty در مورد عشق و رابطه - این بود که بیکام د پرسن یو وانا بی ویت یا قابل لمسترش ینی رابطه ایز آل ابوت الاینمنت نات اترکشن یا همچین چیزی. ینی تو کسی رو جذب نمیکنی، چون باهم align هستین نچرالی کنار هم قرار میگیرین. اونقدر دلهره دارم که نگم [شاید به واسطه تجارب بدم با ادمای پسیو اگرسیو و حتی خودم که ناخوداگاه این رفتارها رو نشون میدادم و درک نشدن [تقریبا هیچوقت] و این فکت که تو زندگیم هر وقت [لیترالی] در مورد مسالهای ناراحتم میکرد حرف میزدم، طرف مقابل قبل از اینکه حرفم تموم شه منو ترک کرده بود:) چه عزیزترین ادمای زندگیم و چه پسرای درب و داغونی که به واسطه درب و داغون بودن خودم تو زندگیم میومدن [به زور میاوردم]] فکر کن یهو طرف بگه میفهمم عزیزم متاسفم حس سیف نبودن بهت دادم بیا حرف بزنیم و روش کار کنیم :)))) اونقدر تو زندگیم در آغوش گرفته نشدم که وقتی کوچکترین اعتراضی تو وجودم حس میکنم، پر از دلهره و ترس میشم. اینکه همه زندگیم فقط داشتم خودم، نظراتم، علایقم، ترسها و ناراحتیهامو تو وجود خودم خاموش میکردم.
شاید باورتون نشه اما گفت: وی کن دو دت و نمیدونم چرا همش اینو میگی [اینکه اگه کژواله برو] و ببخشید اگه anxiousت میکنم. جالب بود ... هر چند دارم فکر میکنم که چرا دایما گردن درد داره! شاید حتی حس امنیت رو نمیتونم باور کنم.
میدونی؟ هیچوقت، هیچ کجا، هیچکس واسه من صبر نکرد، واسه من نموند :) شاید خیلی هم عجیب نیست که تموم عمرم دایما مضطرب بودم سر همه چیز و در بالاترین لول ممکن. جدی الهی قربونم برم :") کاش میتونستم خودمو بغل کنم. هیچوقت متوجه این نیاز نبودم که چقدر نیاز به دوست داشته شدن و به اغوش کشیده شدن دارم، طوری که وقتی از یکی حس خوبی میگیرم نمیتونم از بغلش جدا شم و گاهی این حتی حس نیدی بودن بهم میده.
میدونم چیزی که درست باشه ارومت میکنه احتمالا و تو رو دایما تو این فازی که همه عمر توش بودم بیشتر فرو نمیبره.
من خیلی تنها و خستهم مهربونم، در نتیجه اونهمه فهمیده نشدن، حس اشتباه و اضافی بودن، بولی شدن بخاطر قیافهم و ترس از راه رفتن تو محله ناامن و حس وحشت از تجا.وز، بعدها ترس دایمی از وارد رابطه شدن و دوست داشته نشدن، خیانت شدن، مقایسه شدن ... دایما مضطرب بودن سر هزاران هزار قضیه کوچیک بزرگ... همه چیو به خودت میسپارم یا ارحم الراحمین خودت میدونی که دیگه نمیتونم .... ♥️