بزرگسالی ینی همین که شب دلت باز هزار تیکه میشه و صبح میای سر کار و سعی میکنی تمرکز کنی.
باز بهش پیام دادم که غم انگیزه جواب نمیده و من نمیخواستم ناراحتت کنم [پرنسس] و در نهایت جواب داد که ببخشید و ایم نات این عه گوود place و نمیتونم دیت کنم، منم گفتم: منم همینطور دیگه و دلم واست تنگ میشه ... و برای بار هزارم میبینم که وقتی حس میکنم یه چیزی افه واقعا افه و نباید خودمو با زیادی حرف زدن و تحلیل کردن خسته [تحقیر] کنم. سکوت ایز یور کلوژر و برو. اما ایا من بی تقصیرم؟ قطعا نه. انگزایتی که لیدم میکنه و صبور نبودن و زیادی ایموشن نشون دادن، زیادی از انتظاراتم حرف زدن همون اول و اشتیاق زیاد برای دایما پیش طرف بودن نشون دادن و سو آن و سو فورث.
اپیزود بعدی این بود که اسکریپت رو برای منتورم فرستادم و گفت من خیلی از این رو نمیدونم چیه تو میدونی؟ این شبیه چیزی هست که چت میده و این قرار نیست کمکت کنه و خب منم مثل همیشه فاز بیچارگی بهم غلبه کرد و گفتم چون بلد نیستم و وقتی fail میشه نمیدونم از کی باید کمک بگیرم و واسه همینم دایما از چت میخوام که دی باگ [!] کنه واسم [در حالیکه حقیقت اینه که وایب کدر شدم ینی صرفا میگم چی میخوام و کدش رو بهم بده بدون اینکه بهش نگاه کنم کپی میکنم]. ایا بی علاقگی تاثیرگذاره؟ یا اینکه الردی خودم رو شکست خورده میدونم؟ یا بی اعتمادی به خودم؟ پایین بودن دوپامین و سروتونین و بی معنی بودن همه چی واسم؟ دایما مضطرب بودن؟ دایما تو مود سروایوال بودن؟ چرا؟ دیگه چی موند که از دست ندادم که اینهمه نگرانم باز هم؟ هنوز هم بعد از ۱۳سال خواب کنکور رو میبینم و حتی دو سه شب پیش دیدم با یکی از همین بچههای ورکشاپ رفته بودیم کتاب کنکور بخرم! یا دایما خواب جلسه کنکور و ادمای مختلف رو دیدن.
میدونم که احتمالا مدیتیشن کمکم میکنه که با احساساتم بشینم و شاید بلاخره رهاشون کنم اما این کار رو هم نمیکنم ... در یک جمله دلم نمیخواد هیچ کاری کنم، هیچی دلم نمیخواد و ذوق زدهم نمیکنه و اینا در حالی هست که ... نمیدونم چی میخواستم بگم و اینم وضعیت تمرکز و حافظهم هست. [بعدا یادم اومد ... این در حالیکه هست که رو سیتالوپرام هستم و الا نمیدونم چه اوضاعی داشتم]
شاید غم انگیزترین بخش زندگیم همیشه این بوده که بنظر privileged بودم و تو شرایط خوبی قرار میگرفتم اما همیشه حس عدم تعلق داشتم که منجر به فاکداپ شدن میشد و شده و همیشه تو حالت افسردگی و خستگی و هیچ راهی برای آروم کردن خودم نداشتم و ندارم. شاید واسه همینم به آدما یا به درد رهایی معتاد شدم یه جورایی، انگار وقتی طرد میشم تازه به زندگی برمیگردم ... بنظر به هیچ عادت مثبتی نمیتونم طولانی مدت پایبند باشم و بنظر عامدانه سمت ادمایی میرم که میدونم ولم میکنن.
کاش اینطوری نبودم، کاش ذهن یاریگری داشتم... کاش تو کاری که میکردم خوب بودم حداقل