۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

آشوب خودساخته

جمعه گروپ میتینگ داشتیم و تا اینجای کار فقط و فقط وابسته به chatgpt بودم و گاهی حس میکنم مغزم قدرت حل مساله رو کاملا از دست داده [از بعد از کنکور این حس رو دارم - البته شاید همون دوران هم منتظر بودم یکی بیاد و تله‌ها و نکته‌ها رو مستقیم بهم یاد بده و شاید واسه همین هم اینقدر با کلاس‌های بیرون و کسایی که میرفتن کلاس ابسسد بودم و بهم استرس میدادن]، خیلی وقتی فقط و فقط کد رو کپی میکنم و حتی نمیرم ببینم چیکار داره میکنه یا طبق چیزی که ازش خواستم داره عمل میکنه یا نه اصلا - خب طبق انتظار ضایع شدم [درسته به روشون نمیارن اما معنی‌ش این نیست که در موردش حرف نمیزنن و روی دیدشون تاثیر نمیذاره] هم لبی‌م اومد کمک کنه که کلاستر کردن دیتاها رو بفهمم و گفت بیا از کدت شروع کنیم و خب بلد نبودم توضیحش بدم یا بگم دقیقا دنبال چی هستم.

عصرش هم با جیم بادی که یه دختر وطنی هست رفتیم بیرون و انگار که ماها حتما باید یه لیبلی بزنیم، اینبار بهم گفت مدل دهه ۶۰ایا هستی :)! [اشاره به اینکه به هر پسری نزدیک نمیشم و دیت بی هدف واسم مسخره و احمقانه‌س]. 

و آخر هفته که به رسم بعد از هر گروپ میتینگ با خودم قرار میذارم که درست کار کنم و تمرکز کنم روی موضوع و حرفی برای گفتن داشته باشم اما بازم به بطالت گذشت. هفته‌ای که گذشت حتی غذا هم اماده نکرده بودم که منجر به اشغال خوری تو بیرون شد اونم تو شرایطی که هم نگرانی سلامتیم رو دارم و هم نگرانی مالی وقتی میدونم هیچی سیو نکردم و با اوضاع جدید که تو راهه باید حواسم به باجت باشه.

استرس جابجایی رو دارم یا استرس اینده؟ خیلی واسم روشن نیست اما نتیجه خوابیدن‌های زیاد، اسکرول کردن‌های زیاد و پشت گوش انداختن‌های زیاد هست و این ناراحتم میکنه.

این چند وقت اخیر که چندین بار تو جیم دیدمش، دایما بهش فکر میکنم و با خودم قرار میذارم ایندفعه حرف بزنم [secure attachment] اما باز دلم سنگین میشه و با خودم میگم چرا اون حرف نمیزنه و وقتی واضحا گفته نمیخواد وارد رابطه شه دیگه دنبال چی هستم؟ زل زدن‌هاش بهم تنها دلیلی هست که میره رو مخم و حس میکنم شاید جفتمون یه مشکل داریم تو ارتباط گرفتن اما میدونم که فقط دارم خودم رو گول میزنم، پر از خشم میشم از فکر بهش [چون جوری که من میخواستم واکنش نشون نداد] اما هر بار که میبینمش، صورت و چشمای بیگناهش و ارامش روحش باعث میشه گیج شم و پر از تناقض. وقتی میدونم تمام این داستان سر این بود که از همین نگاه کردن‌هاش حس کردم ازم خوشش میاد ... و کاش هیچوقت حرفی نمیزدم و کاری نمیکردم :)

فکر کردم سال اول طبیعی بود که دیسترکشن زیاد باشه و نتونم تمرکز کنم [روی چیزی که حتی بهش علاقه هم نداشتم] اما دیگه این حالت رو نمیفهمم، اون روز که رفتیم واسه میتینگ هم همکلاسی هندی‌م رو دیدم که از کندیدسی دفاع کرده بود و پاس شده بود و استادش داشت بهش میگفت you did an excellent job:) و بله، تو همه کلاس‌ها عالی کار کرد و من دایما مضطرب، دیسترکتد و تو موود سروایوال! و تهش پایین‌ترین نمره هر کلاسی شدن و تنها اینترنشنالی که اورال رو افتاد! ایا این منم؟ چی شد دقیقا که حتی درگیر حاشیه‌ترین ها هم اوضاعشون از من بهتره؟ شاید این تناقض که بنظر میخوام تمرکز کنم روی کار اما هر ثانیه زندگیم رو پر از عامل مزاحمت کردم، تو اینستا و باقی جاها کی هست یا کی حضور من واسش مهمه که گاها اونهمه وقت میذارم؟ تهش چی؟ اینکه بری فالورهای پسره رو چک کنی و دیدن اونهمه دختر سکسی حالت رو بد کنه و دیپلی حس حماقت کنی که چقدر روی چطور بنظر رسیدن وقت میذاری؟:) اینکه یه خاطره گنگ و دور و بی معنی تو ذهن آدمایی اما تو اونا رو واسه خودت بولد و مهم و تاثیرگذار میکنی؟ اینکه هیچکدوم حتی حاضر نشدن یه قدم کوچیک به سمتت بردارن اما عکسشون رفت رو ویژه بردت [همینقدر چرند] وقتی میدونی ظرفیت دوست داشتن رو نداری و کلی گره روانی داری که نیازه روی خودت کار کنی و شل کنی و ریلکس باشی، چرا همچنان توی این لوپ گیر کردی؟
نه به روتین ورزش کردن ادامه میدم و نه حتی هر مراقبت دیگه‌ای و اینم از وضع کار کردنم که ۹۰ درصد مغزم درگیر رابطه‌س و جالبه که دیپ داون میدونم که ترجیحم تنهاییه و هنوز هم دردهای گذشته دارن زندگیمو لید میکنن

دیشب یادم افتاده بود که از موفق شدن میترسیدم ... :) الان چی؟

خودت به ذهن و زندگیم سامون بده، من بدون تو خیلی درمونده‌م مهربون‌ترینم ...

  • Magic Farari
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۴

observe

نمیدونم اینهمه کابوس/خواب عجق وعجق طبیعیه یا نه،‌ دیشب که نکست لول بود!
دعوت شده بودم شام مختصر با تعداد ادم مختصر و پولی که به تاکسی دادم رو میتونستم برم یه رستوران غذای خفن‌تری بخورم و شاید ادمای خفن‌تری ببینم!! [رندوم :))] میدونم پوینت قضیه به کوالیتی تایم گذروندن بود اما خب اما کامنت‌های مزخرفی دادم و هم کامنت‌های مزخرفی شنیدم و هر روز بیشتر متوجه این فکت میشم که این دختر نیک چقدر خوبه! درگیر حاشیه نیست [به نسبت] و سخت نیست پیشش بودن. 
اینکه واضحا میبنی وقتی مدل "دختر خونه" بزرگ بشی چقدر ضعیف بنظر میای در عین حال که خیلی قدرت‌های دیگه داری اما اون کمبود اعتماد به نفس حس میشه کاملا. مثلا همین رانندگی بلد نبودن و خیلی نشونه‌های ریز و درشت که چون خودم دارم کاملا حسش میکنم. هوست یه دختر موفق و حتی زیبا اما [شخصیت نه چندان سوییت] فکر میکنم ۳ ۴ سالی ازم بزرگتره و خب کلا بزرگ میزنه و یکی از سوالات ثابتش از ادمای جدید اینه که فلانی ازدواج کرده و چطور با طرف اشنا شده. غم انگیزه ... چون وقتی با همون کالچر بزرگ شدم،‌ دلیلش رو میفهمم، وقتی پس ذهنت اینه که هنوز ناکاملی
یه سری رفتارهای ریز هم ازاردهنده‌س همچنان، وقتی میبینم کسی رو بستی کردم واسه خودم اما اون آدم تا وقتی شاده که چیزی بهش برسه و اگه من جدا از اون خوشحال باشم، حالش گرفته میشه و ای مین واوو! اینکه از هیچ ادمی دور من خوشش نمیاد و اگه بهم توجه شه حالش بد میشه رسما، اینکه از همه سعی میکنه یاد بگیره یا جذب کنه یا همچین چیزی. متوجه میشم که حتی حرفای من رو میکنن حرفای خودشون :) انی وی! از وقتی هم که این تغییر رو دادم که بعدا باید در موردش صحبت کنم، فهمیدم ادما بخاطر غم مشترک دوست دارن باهات باشن و نه اینکه تو توجه بگیری و حالت بهتر باشه [ای نو ایت سیمز کرول بات ایتز ترووو]!
خلاصه که بازم به نقطه صفر رسیدم انگار‌، وقتی میبینم چقدر با همون ف که حس میکردم ناجی زندگیمه دوست هستن که حتی طرف سعی میکرده چهره‌ اینو زیباتر کنه، یا وقتی مثلا دوتایی ظرف میشوریم [برای بار چندم] و همون هوست بجای جمله ساده "بچه‌ها دستتون درد نکنه" میگه فلانی [اون یکی دختره] مرسی [کلی تشکر - در حدی که کم می‌مونه دستاشو ببوسه] و بعد یادش میفته منم بودم و میگه مرسی :)) دازنت مدر؟ نه! اما مسخره‌س یو نو؟ 
باید سعی کنم خنثی‌تر باشم قطعا، یاد بگیرم که خدا بهترین فراهم کننده وسیله و ادم‌هاست و تا وقتی دارمش نیازی به نگرانی نیست :)

چقدر ترسیدم از موفق شدن و موفق نشدن :") چقدر ترسیدم از طرد شدن بخاطر هر دوی این اتفاقات ... چقدر ترسیدم از نشون دادم خوشحالی و غمم! چقدر اهمیت دادم به هر چیزی جز خودم ...
بنظر سعی میکنم سوشالایز کنم اما بعد از حرفایی که زدم پشیمون میشم! کاش یادم بمونه بیشتر ادما فقط میخوان شنیده شن و نه اینکه بشنون!!! بیخیال بابا.
راستی باز دیروز تو جیم دیدمش [میدونستم میبینم] و باز نگاه کرد و هیچی به هیچی،‌ من که کلی تو جلسات تراپی کلنجار میرم که وقتی دیدمش چه برخوردی کنم و چطور secure attachment داشته باشم، دیروز با اینکه زل زده بود بهم [و من سر همین نگاه خر شدم و فکر کردم خوشش میاد ازم!] نگاهمون بهم خورد و اونم هیچ کاری نکرد - اگه اون امن بود میتونست سلام بده درسته؟ - و چقدر من همیشه خودم رو به جای بقیه هم سرزنش کردم :") - تنها هم بودم و خطری نداشت حرف زدن براش اما خب ایف هی واند هی وود [تنها فکتی که همیشه تو زندگیم درست عمل کرده]. 
""زندگی شجاعانه، از جمله‌های شفاف آغاز می‌شود.
از جایی که شما،
مسئولِ افکار، احساسات، و انتخاب‌های خودتان می‌شوید""
اینو الان دیدم پونه پست کرده بود [همون کتاب تکه‌های یک کل منسجم]
از وقتی که س ازدواج کرده و من اومدم اینجا هر روز ارتباطمون کمتر شده، امروز یک ماه و دو روز هست که حرف نزدیم و وقتی ریز میشم میبینم تو سالهای اخیر فقط انگار دنبال ایموشنال بگ بوده [بودیم] و من درد رو زندگی کردم قبل از اینکه وارد زندگی بشم! انگار همه مسیر حرکتی نورون‌های مغزم شکل گرفته بود و من اکتیولی [ناخودآگاه!] دنبال درد بودم. دلم میگیره که حس میکنم حتی این ادم هم برخلاف تمام دیلوژنی که تو این سالها داشتم، نقطه امنم نبوده و نگرانیش نه از اشتباه سامون گرفتن من بلکه از جفت شدن من قبل از خودش بوده بنظر! انی وی ...
کمکم کن مهربون‌ترینم،‌ خودت آگاه بر تمام لحظه‌هام بودی و هستی ... ❤️

  • Magic Farari
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۴

روتین برای زنده ماندن

نمیدونم کی بود دقیقا که شروع کردم به توجه به بدنم، به تغییرات هورمون‌هام و تاثیرش روی مود و حال و هوام، به اضطراب دایمی (در بالاترین لول و دایمی برای هر مساله‌ای [لیترالی]) و تاثیرش روی خرید کردن دایمی و سناریوچینی و پرحرفی (انگار که کنترلم رو از دست داده باشم) و چیزهایی از این دست، اما خیلی زندگیم واسم منطقی‌تر شد (به نسبت گذشته) و واسم شوکه کننده بود حتی.
فکر کنم یبار کیمیا [همون که تو اینستاس] گفت روتین داشتن وسط اینهمه بی نظمی زندگیم زنده نگهم میداره یا همچین چیزی، ینی وقتی دایما سفر میکنی و بنظر حتی جای سکونتت ثابت نیست، فقط روتین داشتن [از ژورنال کردن و مراقبت از پوست و کتاب خوندن و هر چیز بزرگ و کوچک دیگه‌ای] به ذهنت نظم میده و تلف نمیشی.
از وقتی روتین پوستی رو شروع کردم [وقتی بعد از کلی میکاپ کردن [چرا واقعا؟!] و مراقبت نکردن مناسب که عملا گند زده بودم به ضورتم و با آکنه داشت فریاد میزد رسما] و وقتی با ب حرف میزدم، متوجه شدم جدا از اینکه متنفرم وقتی میگن عکس بده [🤢] اصلا وضعیت پوستم در حدی نیست که برای خودم دلم بخواد عکس بگیرم، و دور اول دکتر رفتن [تازه با اصرار مام] و همون شوینده‌ها و کرم‌های معمولی که تجویز کرد. واقعا به روزم معنی داده بود که هر روز و شب بهش رسیدگی کنم و منتظر تغییر بمونم، سری بعد که پیش ذکتر معروف‌تری رفتم [و فرقش تو قیمت محصولات مراقبتی بود] و داروهای زیادی که خوردم که شاید بلاخره خوب شه، درسته هنوز هم دارم جوش میزنم تو ناحیه دیگه‌ای و هنوز جای زخم‌های قبلی‌ها مونده نسبتا و هیچوقت به اون پوست شیشه‌ای نرسیدم :) اما این پروسه واسم شفابخش [روحی] بود تا حدی. 
این روزا که شدیدا اضطراب [بنظر پنهان] دارم و عملا هیچ کاری نمیکنم و همه چیو پشت گوش میندازم، یا خودمو درگیر چیزایی میکنم که ابدا مهم نیستن الان! باز متوجه این حقیقت میشم که چقدر روتین داشتن مهمه و الا استرسم مثل همیشه افسار تموم زندگیم رو دست میگیره. مثلا اینکه تو تابستون اینهمه درگیرم که چی بپوشم [وقتی مطلقا هیچ اهمیتی نداره]! یا هر چیز مزخرفی از این دست.
قسمت تامل برانگیز/غم انگیز ماجرا اینجاست که وقتی عادت خوبی رو شروع میکنم هم ادامه نمیدم و شاید همین روتین پوستی و زبان خوندن اون یه سال بعد از فارغی تنها مواقعی بودن که تو زندگیم نظم و دیسیپلین نشون دادم. اینجاست که احتمالا "فاک موتیویشن" معنی پیدا میکنه.
امروز روز دومی هست که فقط با ضدافتاب بی رنگ اومدم بیرون و تمام این سالها کانسرند بودم در مورد پوستم اما خب حس خوبیه - چون عملا با اونهمه وقت تلف کردن و اسیب زدن به پوستم، نه کیفیت زندگیم و ادمایی که وارد زندگیم شدن فرق کرد و نه حال خودم و عملکردم بهتر شد - در نتیجه وادفاک؟
خلاصه که خودت هوامو داشته باش ❤️  

  • Magic Farari
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۴