۷ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

بی تو جان من چه باشد؟

حالم خوب نیست، نه از اون حال خوب نبودن‌هایی که مشخص باشه. نه گریه میکنم [بعد از دیدن سریال نرمال پیپل و همزاد [ت] پنداری شدید با دختره و حس سوزن سوزن شدن قلبم برای دو روز کامل و کلی هق هق زدن] نه دپرسم و نه بی حوصله حتی. اما انگار غرق شدم، آروم آرومم و شدیدا سنگین، بیش از ۱۲-۱۳ ساعت خوابیدم این چند روز و بعد از آخرین پیامی که بهش دادم که من به قدر کافی قشنگ نیستم و طبق انتظار جواب داد خیلی هم قشنگی! و دتس نات د پرابلم ولی هیچ کاری هم نکرد و به عبارتی محو شد و خب این بار بعد از پاک کردن شماره‌ش و ریموو کردنش از اینستا [که بنظر کاملا به حالت عادی برگشته بود بدون اینکه به من فکر کنه حتی] دیگه بیقرار نشدم و نه دلم خواست باهاش حرف بزنم و ببینمش و نه دلم خواست اون بیاد. نه حتی هیچکس دیگه ... 

دیشب خواب میدیدم با بخشی از خونوادم تو یه خونه‌ای بودیم که برای تعطیلات اجاره میدن و اونقدر بزرگ و درندشت بود که تو خواب حس رهایی داشتم با اینکه صاحب خونه و خانواده‌ش هم تو اون خونه بودن همچنان. حتی پرایوسی داشتن هر اتاق و گرم بودنش باعث شده بود بگم اگه من دوران کنکورم این فضا رو داشتم شرایط فرق میکرد با اینکه داشتم! همین اتاقی که بعد از اومدنم مام حتی برگه‌هایی که چسبونده بودم رو نکنده. و اون اتاق دایما سردی که یه روز پاشدم دیدم کل بدنم خشک شده از سرما واسه چندین سال قبل بود وقتی هنوز پیش دانشگاهی بودم. سالی که مساله ازدواج س حسابی دغدغه شده بود، داشت دکتری میخوند و سنش از ۲۵ داشت بالاتر میرفت :) و یه مشت موجود تاکسیک و بیمار [به معنای واقعی کلمه] تنها اپشن‌هایی بودن که داشت و من تو اون اتاقی که سعی میکردم پرایوسی داشته باشم و برای کنکور بخونم، وقتی میومد خونه تو همون فضا جمع میشدن و در مورد این مسایل صحبت میکردن که یکی از تاثیرات بسیار بد رو داشت واسم - اول این حس که برای من و زندگیم و اضطراب‌هام هیچ ارزش و احترامی قائل نبودن [چون دغدغه‌های بزرگتری بنظر وجود داشت] و دوم وقتی شرایط رو میدیدم اینطوری بودم که عشقی وجود نداره و پوینت دویدن واسه زندگی [!] چیه اصلا وقتی قراره همش تنهایی و ترس و دغدغه باشه. فکر کن چقدر دنیام کوچیک و پوچ و وابسته به حضور مردها بود [ناخودآگاه] و واقعا حضورشون رو دستاورد و نشونه درست بودن زندگی میدونستم و خب تو این فضای فکری جایی برای دوست داشتن و این حس‌ها نبود وقتی دایما مضطرب بودم. 

دوران کارشناسی برای بعضی از همکلاسی‌هام هنوز همه پل‌ها شکسته نشده بود و نه تنها لیسانس رو ترکوندن با نمره‌های بالا بلکه بعدش هم دوباره کنکور دادن و پزشکی‌ دانشگاه‌های تاپ قبول شدن. شاید مهم ترین دلیلش این بود که خودشون رو خوار و ذلیل و درمانده نکردن بودن و بعد از تلاش اول که نتیجه نداده بود وارد یه مسیر جدید شده بودن [کاری که من هیچوقت نتونستم بکنم] یادمه دایما حس مرگ و خودخلاصی داشتم چون نه از چیزی که توش بودم لذتی میبردم و واسم کوچیکترین هیجانی داشت و نه راه برگشتی داشتم چون الردی چندین سال ادای چیزی خواستن رو دراورده بودم [در حالیکه در حقیقت فقط دلم نمیخواست هیچکاری کنم و دلیلش ابدا تنبلی نبود و افسردگی فلجم کرده بود [شاید تموم زندگیم]] و دایما فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟ چیزیو ادامه بدم که واسم مرگه یا ؟ هیچ یایی وجود نداشت من الردی طرحواره شکست رو داشتم زندگی میکردم. 

کورس پایتون که از پس این هم برنیومدم و امید مرسی برای همه کمک‌هات! و دیدن یه پسر نابغه [!] کامپیوتری که با رشته ما ماینور کرده بود باعث شد حس بهتری پیدا کنم و به سمت محاسباتی کشیده شم. یه کور سوی امیدی که کمکم کرد به زور یه اینده‌ای رو واسه خودم تصور کنم، هر چند الان بعد از ۲ سال و ۳ماه میگم تو اینم خوب نبودم و اگه gpt نبود اصلا تو این گروه نبودم و حتی چند روز پیش هم سر همین مساله شرمسار شدم که کپی کردن از ai بهت کمکی نخواهد کرد و ای نو ... بهتر از هر کسی میدونم اما چرا هیچ انگیزه‌ای تو وجودم برای یادگیری و بهتر شدن حس نمیکنم؟

چرا بعد از این تغییر بازم حس میکنم اگه بهم بگن دو سه سال یا حتی چند ماه بیشتر زنده نیستی ابدا ناراحت نمیشم و افسردگی و بی معنا بودن همه چیز قوی‌ترین حسی هست که دایما دارم. 

تو تموم این مدت تنها چند روزی که حال خوبی داشتم، نشستن تو کلاس بیوشیمی بود و وقتی برای این درس میخوندم! یادمه تو کتابخونه حس میکردم رو ابرهام [هر چند نمره‌م تو این هم گند شد] و دلم میخواست همه زورم رو بزنم که این مسیر رو تغییر بدم و حتی یادمه رفتم با دپارتمان حرف زدم و گفتن نیاز به اپلای دوباره هست برای رشته‌ای که میخواستم. نمیدونم تاثیرات شروع دارو بود یا اون حسی که توی اون کلاس تجربه میکردم که باعث شده بود کمی از حس درماندگی خارج بشم. 

و هنوز هم هر وقت حس میکنم امیدی به تغییر و مسیر تازه‌ای هست، انگار به زندگی برمیگردم.

کاش میدونستم ایا واقعا ترس از شکست دارم و طرحواره شکست داره جلوم رو میگیره یا واقعا شیمی مغزم مشکل داره ... خسته شدم به خودت قسم، کمکم کن مفید باشم یا ارحم الراحمین.♥️

 

  • Magic Farari
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۰۴

نات اپیلیینگ ایناف

کل دیروز رو حس مرگ داشتم [لیترالی] انگار هیچی [لیترالی] نمی‌تونست آرومم کنه. بازم پیام دادم ... اولی همو ببینیم که طبق انتظار بی جواب موند. نمیدونم کجا تریلر یه مینی سریال رو دیدم و شروع کردم به دیدنش [ژانر دراما] و کمکم کرد گریه کنم و کمی دلم آروم بگیره، چرا؟ چون موضوع دراما‌های دبیرستانی بود که دختره قشنگ نبود و با یه پسره وارد رابطه شد و پسره میخواست که مخفی نگه دارن چون بولی میشد بخاطر بودن با اون :) و خب قسمت قشنگ و محبوب نبودن دختره شدیدا باهام رزونیت کرد و انگار یهو همه اون حقیقت‌ها بهم برگشت ... انگار این سالها با حباب آگاهی به زور به زندگی ادامه دادم، با خوندن مطالب روانشناسی، پادکست، تراپی و تلاش برای فهمیدن عوامل درگیر در روابط و دینامیک بین آدما برای باور کامنت‌های مثبت گهگاهی و زور زدن برای دیدن اینکه فقط خودم کنار خودم بودم و آدما اونقدرا هم مهم نیستن ... اما ات دی اند آو د دی حقیقت اینه که دوست داشتنی نیستم و مهم نیست که چقدر تلاش کنم از این حقیقت فرار کنم

یادم رفته بود...

اینکه حتی اینجا هم وقتی با دختر دیگه‌ای هستم،‌ کسی به من توجهی نمیکنه. چه اونروز که تو باس پسره کاملا حس نامریی بودن بهم داد [علی رغم تمام تلاشش برای گهگاهی ارتباط چشمی برقرار کردن و ضایع رفتار نکردن که چقدر از این دختره خوشش اومده] و چه هر وقت دیگه و با هر کسی دیگه و دتس اوکی.

یادم رفت که میترسیدم وارد جامعه بشم و تو ۱۸ سالگی که همه ذوق استقلال و ساختن زندگی دارن، هیچ و هیچ ذوقی برای دانشگاه رفتن نداشتم و میترسیدم بولی شم. ینی اگه به زور اونهمه دارو و اون جلسه مشاوره با اون مشاور رندوم نبود [که مثل همیشه کل جلسه رو گریه کردم] که تشویقم کرد به انتخاب رشته کردن و گفت تو دانشگاه بلاخره ۴تا آدم حسابی پیدا میشه که باهاشون معاشرت کنی و الان نیاز به شروع داری و پزشکی بعدش میاد [و بله فهمید که مساله قبولی تو این رشته نبود]... احتمالا تا الان خودم رو خلاص کرده بودم چون دیگه فکر نمیکنم توان زندانی کردن خودم تو اون اتاق رو داشتم :) خدا خیرش بده واقعا، شاید تنها آدمی که بنظر واقعا مشکلم رو فهمید و بله تو همون دانشگاه ادمایی رو دیدم که عمیقا حس فهمیده شدن و دیده شدن کردم [علی رغم تموم دردهای مختص خودش].

اما همه این اتفاقات دلیلی برای تغییر این حقیقت نبود که من اولویت کسی نیستم، من اون دختری نیستم که فکر کسی درگیرم بشه و بخواد دلم رو به دست بیاره [!]. هیچوقت حسم برای کسی [حتی ذره‌ای] مهم نبوده، اگه از کسی خوشم اومد یا سعی کردن بگن ایتز می نات یو و روی زندگیت تمرکز کن! یا ازم فاصله گرفتن با این بهانه که ازم محافظت کنن :) یا اصلا حرف نزدن و چه اهمیتی داشت که من داشتم میمردم از غصه؟ 

نتیجه؟ :) قلبم از اینهمه درد میلرزه و پیام میده که میدونم قشنگ نیستم و تو قطعا میتونی با بهتر از من باشی و حس گناه دارم از اینکه ازت خوشم میاد ... 

چی میشه که ریست میشم و حس میکنم قراره اتفاق تازه‌ای بیفته؟

میبینی منو ... مگه نه؟

  • Magic Farari
  • جمعه ۱۷ آبان ۰۴

ایف یو نو ... یو نو

بزرگسالی ینی همین که شب دلت باز هزار تیکه میشه و صبح میای سر کار و سعی میکنی تمرکز کنی. 

باز بهش پیام دادم که غم انگیزه جواب نمیده و من نمیخواستم ناراحتت کنم [پرنسس] و در نهایت جواب داد که ببخشید و ایم نات این عه گوود place و نمیتونم دیت کنم، منم گفتم: منم همینطور دیگه و دلم واست تنگ میشه ... و برای بار هزارم میبینم که وقتی حس میکنم یه چیزی افه واقعا افه و نباید خودمو با زیادی حرف زدن و تحلیل کردن خسته [تحقیر] کنم. سکوت ایز یور کلوژر و برو. اما ایا من بی تقصیرم؟ قطعا نه. انگزایتی که لیدم میکنه و صبور نبودن و زیادی ایموشن نشون دادن، زیادی از انتظاراتم حرف زدن همون اول و اشتیاق زیاد برای دایما پیش طرف بودن نشون دادن و سو آن و سو فورث. 

 

اپیزود بعدی این بود که اسکریپت رو برای منتورم فرستادم و گفت من خیلی از این رو نمیدونم چیه تو میدونی؟ این شبیه چیزی هست که چت میده و این قرار نیست کمکت کنه و خب منم مثل همیشه فاز بیچارگی بهم غلبه کرد و گفتم چون بلد نیستم و وقتی fail میشه نمیدونم از کی باید کمک بگیرم و واسه همینم دایما از چت میخوام که دی باگ [!] کنه واسم [در حالیکه حقیقت اینه که وایب کدر شدم ینی صرفا میگم چی میخوام و کدش رو بهم بده بدون اینکه بهش نگاه کنم کپی میکنم]. ایا بی علاقگی تاثیرگذاره؟ یا اینکه الردی خودم رو شکست خورده میدونم؟ یا بی اعتمادی به خودم؟ پایین بودن دوپامین و سروتونین و بی معنی بودن همه چی واسم؟ دایما مضطرب بودن؟ دایما تو مود سروایوال بودن؟ چرا؟ دیگه چی موند که از دست ندادم که اینهمه نگرانم باز هم؟ هنوز هم بعد از ۱۳سال خواب کنکور رو میبینم و حتی دو سه شب پیش دیدم با یکی از همین بچه‌های ورکشاپ رفته بودیم کتاب کنکور بخرم! یا دایما خواب جلسه کنکور و ادمای مختلف رو دیدن.

میدونم که احتمالا مدیتیشن کمکم میکنه که با احساساتم بشینم و شاید بلاخره رهاشون کنم اما این کار رو هم نمیکنم ... در یک جمله دلم نمیخواد هیچ کاری کنم، هیچی دلم نمیخواد و ذوق زده‌م نمیکنه و اینا در حالی هست که ... نمیدونم چی میخواستم بگم و اینم وضعیت تمرکز و حافظه‌م هست. [بعدا یادم اومد ... این در حالیکه هست که رو سیتالوپرام هستم و الا نمیدونم چه اوضاعی داشتم]

شاید غم انگیزترین بخش زندگیم همیشه این بوده که بنظر privileged بودم و تو شرایط خوبی قرار میگرفتم اما همیشه حس عدم تعلق داشتم که منجر به فاکداپ شدن میشد و شده و همیشه تو حالت افسردگی و خستگی و هیچ راهی برای آروم کردن خودم نداشتم و ندارم. شاید واسه همینم به آدما یا به درد رهایی معتاد شدم یه جورایی، انگار وقتی طرد میشم تازه به زندگی برمیگردم ... بنظر به هیچ عادت مثبتی نمیتونم طولانی مدت پایبند باشم و بنظر عامدانه سمت ادمایی میرم که میدونم ولم میکنن.

کاش اینطوری نبودم، کاش ذهن یاریگری داشتم... کاش تو کاری که میکردم خوب بودم حداقل

  • Magic Farari
  • پنجشنبه ۱۶ آبان ۰۴

گریز

چند روز پیش طاقتم طاق شد و به روش اوردم، اینکه بر مینمم هست که حداقل طرفو ببینی و این حرفا و اصلا نمیخوام جواب بدی میدونم کولی و خب اونم جواب نداد :) تا اینکه موقع اومدنم اینجا واسه ورکشاپ یه استوری گذاشتم که مخاطبش فقط اون بود و لایک کرد، در لحظه کلی حس‌های متناقض بهم دست داد. اینکه از اول هم اینترستد نبود و بنظرش ادم خوبی اومدم صرفا و یا اینکه نمیخواد بره اما بلد نیست بگه [واد فاک؟] و شاید همین تنش با استرس دوره باعث شد یه استوری دیگه بذارم که ذر مورد رابطه بود و عنوان روی ویدیو این بود که این ردفلگ‌ها رو دیدی راااان و یه استوری دیگه از کلاس و دیگه ندید استوری‌هامو.

طبق انتظار استرسم بیشتر شد و الان دارم میبینم که ینی چی الگوی جذب anxiousها به Avoidantها ... طفلک من جدی، نمیدونم دیگه چقدر باید تو این لوپ خرد و خاکستر شم. بعدشم برداشتم بهش پیام دادم که نمیخوام از دستت بدم اما نمیخوامم منتظر کسی باشم که نمیخواد باشه! و خب دو ساعت گذشته و جوابی نداده و احتمالا جوابی هم نده [چون احتمالا الردی موو کرده به بعدی]. حالم بده، با اینکه بنظرم کار اشتباهی نکردم که از چیزایی که ناراحتم میکنه حرف زدم، کار اشتباهی نکردم که انتظاراتم رو کلیرلی بیان کردم و بنظرم کارش اشتباه بود که طوری رفتار میکرد که انگار صرفا منو هنگ یه گوشه نگه داشته بود. اگه وقتی حالم بد میشه و حس میکنم باید یه چیزی بگم، چرا بعدش دوباره برمیگردم؟ 

دلم برای خودم میسوزه که زندگیم دایما تماما حس تنهایی بوده و وقتی پای رابطه هم میرسه باز تموم اون دردها لیدم میکنن و بنظر مشکل واقعا منم :)

خلاصه تکرار این حس‌ها، یه تسک ساده‌ای که هنوز تحویلش ندادم پریودی و دوره سنگینی که صبح تا شب طول میکشه [با اینکه اونی که قبلا رفتم از این سنگین‌تر بود] و نفهمیدن دایمی من ...  همینو بگم که مثل تموم زندگیم تو این یه سال اخیر - همه چیو از چت میپرسم و مغزم کمترین کانتربیوشینی نداره و حتی نمیخواد که داشته باشه. هم لبیم که چندین سال ازم کوچکتره و تی ا این دوره هست، اومد کمک کرد و قدم با قدم بدون یه جمله از چت پرسیدن، حل کرد مساله رو. ناشکر نیستم مهربونم اما خودت میدونی اونقدر خسته‌م که اگه همین الان بهم بگی یه سال بیشتر زنده نیستی، ابدا ازت ناراحت و شاکی نمیشم. چیه این من؟

جواب نداد ... مثل همیشه همه چیو پاک کردم و اکانت اینستامو دی اکتیو، به این هم [مثل همه] امیدی نیست :)

کمکم نکردی هم نکردی ... خلاصم کنی هر دو راحت میشیم.

  • Magic Farari
  • چهارشنبه ۱۵ آبان ۰۴

بزرگسالی یا خستگی؟

طبق معمول جواب پیامم رو بعد از دو سه ساعت داد و تنها چیزی هم که گفت طبق معمول گردن درد بود - هیچی نگفتم. نیمه شب که تلاش میکردم بخوابم، کرش کردم و از شدت غم و شاید عصبانیت زدم زیر گریه، قلبم سنگین بود و باز یه طومار اماده کردم که اگه پیام داد بگم هر کی که میشناسم موو این، نامزد و ازدواج کرده و حتی حامله شدن یه عده و من همچنان باید زور بزنم رفتار ادما رو کرک کنم و هر وقت اومدم تلاش کنم و دوست داشتن رو تجربه کنم، یه مشت ایموشنالی قفل کلا، نارسیست یا کسایی که برای ارضای egoشون بودن صرفا، یا سافتی [که وقتی یه ذره از زندگیمو تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن و کل روز داشت گریه میکرد :/ طوری که کار من شده بود اروم کردن اون و از ابعادش هم بگذریم]. در نتیجه یبار میپذیرم که اشکال از منه و عبور میکنم از این فاز زندگیم هم! تو هم اینهمه پشن و انرژی [که نداری] رو نگه دار واسه کسی که میتونی واسش شواپ کنی و نمیخواد جواب پیامم بدی، میدونم خیلی کولی و اماده‌ای بری [مثل تموم آدمای زندگیم] گوود فور می! برو. 

به gpt پیام رو دادم و یه ورژن با اعتماد به نفس‌ترش رو داد :) و بهم حق داد که حالم گرفته شه و این آدم در حدی که واسش convenient هست، هست و هر چیزی که هم که میگه که در حد شلو و سرفس لول و موو آن.

صبح داشتم به پادکستی که مهمون متیو هاسی بود گوش میدادم و میگفت وقتی با کسی اشنا میشی اونقدر انرژی که یو دنت مایند لوزیینگ واسش بذار و سریع گیواپ نکن [و دقیقا اشاره به این فکت که همه میخوان این دیفرنت و کول بنظر بیان]. 

خلاصه بعد از اون منتال کراش، وقتی پیام خشک و خالی گود مورنینگ داد - هیجانی نشدم و بعد از مدتی فقط یه قلب فرستادم و طبق معمول چیزی نگفت. هیچکدوم از اون حرفا رو نگفتم و شاید هم نگم، چون خسته شدم از زور زدن و غمگین شدن سر چیزایی که نیازی به توضیح نداره و واسه یه عده شاید خودکار انجامشون میدن،‌ دلیلش هر چی که هست شاید مهم نیست دیگه. شاید واقعا دوست داشته شدن مثل یه نور یا گیفت خدادادی هست که من ندارمش. از بولی شدن تو بچگی بگیر تا اینکه انتظامات مدرسه بدون هیچ دلیل موجهی ازم متنفر بود‌ تا پسرای همسایه که رو قیافه‌م کامنت میذاشتن و بنظر همه زشت بودم و باید حتما عنوانش میکردن. مگه میشه اینهمه تجربه یکسان خواسته نشدن داشته باشم و مشکل از خودم نباشه؟ :) دختر اسکینی با قیافه معمولی که بنظر کنترل زندگیش سالها دستش نبوده و دستاورد و هنر خاصی نداره و مقوله سن هم بهش اضافه شده،‌ دختری که هیچوقت به آغوش گرفته نشده تا وقتی اونقدر حالش بد شد که یکی دیگه تایید کرد حالم خوب نیست ...

تو همون پادکست میگفت مثلا اگه یکی بعد از ۸ هفته گوستتون کرد، هی نگین دنبال closure هستم و همه چی خوب بود که، همین که رفت دتس یور کلوژر که همون رو بلد بود تو وجودش ۸هفته بودن بود!

با خودم فکر کردم این یه آدم رندومه تو زندگی من فعلا - کلا یه هفته‌س تو زندگی هم هستیم و دو بار بیریفلی همو دیدیم. کسی که نزدیک به ۴۰ هست و نه ۳۰ حتی و الردی تو چندین رابطه جدی بوده تا الان و تو کالچری که تمرکز روی فردیت هست چه انتظاری دارم؟

از طرفی دیشب داشتم به این فکر میکردم که درسته که بنظر طبق تروماهایی که تجربه کردم و نوعی که توجه و دوست داشتن [!] واسم تعریف شده، جذب ادمایی میشم که یا avoidant هستن یا به نحوی سکیور نیستن ... اما چیزی که اسیب میزنه اینه که من از این مدل آدما انتظار رابطه سالم و رفتار درست و امن دارم و بهشون حق نمیدم باهام اونطوری برخورد بشه که میشه،‌ در حالیکه روت قضیه جای دیگه‌س و مساله چیزی دیگه. 

وقتی استوریمو لایک میکنه حتی به این فکر میکنم که همه اونایی که فالو کرده و رو مخمه [رسما هور واقعی] رو هم لایک میکنه؟ ایز دت ایون عه کوعسشن واقعا؟ 

خلاصه خیلی وقتا تو زندگیم تنها چیزی که نیاز داشتم، کمی صبور بودن و موو آن کردن بوده وقتی اضطراب دایمی راهی بود که بدنم و روانم فریاد میزد نباید اینجا باشی، نباید با این آدم در ارتباط باشی...

تو اینستا میچرخم و تموم پست‌هایی که موضوعش حس عدم تعلق به ادما و عدم تجربه دوست داشتنشون هست باهام رزونیت میکنن. غمگینم میکنه اما حتی از رفتن و رها کردن هم خسته‌ام ...

خودت پناهم باش یا ارحم الراحمین ♥️ 

  • Magic Farari
  • پنجشنبه ۹ آبان ۰۴

ما شرقی شادیم؟

داشتم میگفتم، حس میکنم ذره‌ای عشق تو وجودم برای یادگیری یا حداقل یادگیری‌ پرفشار که حس میکنی بخش‌هایی از مغزت همراهی نمیکنه و دایما حس حماقت میکنی [در حالیکه تموم این سالها فکر میکردی، میترکوندی اگه میخواستی:)] نمونده. مثلا هنوز هم اصطلاحات انگلیسی رو دوست دارم یاد بگیرم و پادکست گوش دادن رو خیلی دوست دارم،‌ مخصوصا در مورد روانشناسی و تغذیه و این مسایل اما وقتی کورس ماشین لرنینگ رو برای بار چندم پلی میکنم و هر موقع به خودم میام میبینم لاست شدم باز، حس خوشایندی نیست.
یا پروژه‌ای که تمامش رو gpt و منتورم کمک کرده و حس میکنم هیچی [ذره‌ای] تو خودم چیزی وجود نداره. راستش رو بخوای بنظر ۵ سال شکست با ادای تلاش رو دراوردن و بعدش فاز جدید افسردگی تو لیسانسی که ۲۳ سالگی شروعش کردم و ازش متنفر بودم و دروغگویی‌هام هر روز بیشتر میشد تا اینکه رسما مشروط شدم ترم ۴! و صورتم در بدترین حالت خودش بود از شدت جوش‌هایی که زده بودم و اصلا واسم مهم نبود و اگه مام اصرار به دکتر رفتن نداشت، الان نمیدونم تو چه وضعیتی بودم و به طرز جالبی اون دیسیپلینی که اسکین کر بهم داد و ترک کردن نتیجه اونقدر واسم خوشایند بود که حالم رو به طرز جالبی بهتر کرد و ترم ۵ و قبل از کرونا که واقعا سعی میکردم تموم زورم رو بزنم و علاقه داشته باشم به چیزایی که یاد میگیرم [نداشتم] دایما تو کتابخونه بودم و سعی میکردم اهمیت بدم اما تهش معدلم ۱۶ هم نشد! حس بسیار بدی داشت، اینکه میبینی اگه همه زورت هم بزنی ممکنه نتیجه نگیری و از اون توهم همیشگی بیا بیرون. 

یه جورایی اونقدر این حس تو وجودم نفوذ کرده بود که بنظر خودم رو به عنوان یه بازنده پذیرفته بودم. از شخصیتی که دوران راهنمایی میخواست نفر اول بشه و اگه کاستش این بود که بعد از سحرها ماه رمضون رو نخوابه،‌ با جون و دل این کار رو میکرد تا کسی که اصلا واسش مهم نبود که پایین‌ترین نمره کلاس تو اکثر درس‌ها داره میشه. وقتی تافل اول رو ۸۰ شدم و از تنها دانشگاهی که اپلای کرده بودم ریجکت،‌ واقعا دیگه حس میکردم هیچی ازم نمونده و من یه شکست خورده مطلقم که از پس هیچی برنمیام. و نتیجه تافل دوم [در شرایطی که کاملا ناامید بودم] بعد از مدتها تنها پیروزی‌ای بود که به دست اوردم و حس اونروز واقعا قشنگ بود.

میدونی؟ جالب اینه که بعد از مدتها یه ویدیو دیدم که یکی برای همین تافل ۸۰ چندین بار ازمون داده بود [با بک گراند زبانی که داشت] و اون تافل ۸۰ واسه من بدون اینکه حتی یه جلسه تجربه کلاس زبان رو داشته باشم و همه چی خوداموز بود، یه شکست دیگه محسوب میشد و صرفا مایندست اینهمه می‌تونه تاثیرگذار باشه. 

 

یه بخش دیگه که داره تو بک گراند ران میشه اینه که یادمه وقتی کرونا شد و اومدم خونه و باز از نو تو گوشه اون اتاق ۹متری یجورایی خودم رو زندانی کرده بودم، چون هر اکسپوزد بودنی با آدما مصادف بود با خراش روح و روانم. تنها دیسترکشنم شده بود پیج اینستای شهر و ادمای معروفی که خدا رو بندگی نمیکردن. اعتراف میکنم که از کشف اینه حس میکردم ادمای حقیر و شلو و به دردنخوری هستن، حس لذت و کنترل میکردم! 

اما نمیدونم چرا هنوز هم زور میزنم برای اثبات خودم و نگه داشتن ادما [حتی شاید ناخوداگاه]. یادمه با اون دوتایی که اونمدت حرف میزدم تو همون اینستا، کل فالویینگاشونو چک میکردم و از دیدن هر پیجی که مربوط به بخش خاصی بود حالم رو بد میشد و نمیدونم دقیقا چه حسی بهم دست میداد، ینی نمیدونم دلیل و ریشه حس بدم چی بود [یا دچار مقایسه با هورها میشدم؟]، حالا بعد از چند سال، بعد از چندین بار ریجکت شدن و گوست شدن و رسیدن به دره disappointed با یه بازاری اشنا شدم که تا چشم کار میکنه تو فالور/فالویینگ‌هاش بالون نجات هست :) و جالبه که نمی‌دونم چرا همچنان اصرار دارم چیزی عوض شه یا حس متفاوتی بهم دست بده؟ یا حتی نادیده بگیرم و حس کنم اگه این مدل شخصیتش این بود از من خوشش نمیومد [و راستش رو بخوای نمیدونم این خوش اومدن رو چطور تعریف کردم و کو نشانه‌هاش؟] و میدونی چی جالب و دردناکه؟ تو یه قاره دیگه، یه ادم با ریخت و ژن کاملا متفاوت دقیقا همون حس توخالی کردن دل رو بهت میده :) و من همچنان زل میزنم به صفحه گوشیم و تو ذهنم سناریو بحث میچینم. هو آی لرند ناثینگ؟ الانم یه طومار فرستادم که من چی میخوام و نمیفهمم این چیه [انگار که من اصلا تو زندگیم یک نفر ایموشنالی مچر و اویلبل دیدم که بازم با همون شدت دردم میگیره]. راستش رو بخوام قبلنا حس میکردم ادمایی که میگن اوکی بای، یا اگه خودم اینطوری باشم خیلی کول و خفنه، اما بیشتر که در مورد این چیزا گوش میدم و می‌خونم تازه میفهمم نشونه شلو بودن و قفل روح و روانه که درست نتونی ارتباط برقرار کنی و از حس‌ها و نیازهات حرف بزنی. 

نمیدونم چرا تموم عمرم تو این لوپ نیاز و خواستن چیزایی از کسایی بودم که اصلا اون قابلیت رو نداشتن! یا شاید حتی از خودم انتظاراتی داشتم که در توانم نبود و قرار نبود یه شبه اتفاق بیفته.

چیزی که نیاز داشتم بشنوم تو یکی از اپیزودهای پادکست jay shetty در مورد عشق و رابطه - این بود که بیکام د پرسن یو وانا بی ویت یا قابل لمس‌ترش ینی رابطه ایز آل ابوت الاینمنت نات اترکشن یا همچین چیزی. ینی تو کسی رو جذب نمیکنی، چون باهم align هستین نچرالی کنار هم قرار میگیرین. اونقدر دلهره دارم که نگم [شاید به واسطه تجارب بدم با ادمای پسیو اگرسیو و حتی خودم که ناخوداگاه این رفتارها رو نشون میدادم و درک نشدن [تقریبا هیچوقت] و این فکت که تو زندگیم هر وقت [لیترالی] در مورد مساله‌ای ناراحتم میکرد حرف میزدم، طرف مقابل قبل از اینکه حرفم تموم شه منو ترک کرده بود:) چه عزیزترین ادمای زندگیم و چه پسرای درب و داغونی که به واسطه درب و داغون بودن خودم تو زندگیم میومدن [به زور میاوردم]] فکر کن یهو طرف بگه میفهمم عزیزم متاسفم حس سیف نبودن بهت دادم بیا حرف بزنیم و روش کار کنیم :)))) اونقدر تو زندگیم در آغوش گرفته نشدم که وقتی کوچکترین اعتراضی تو وجودم حس میکنم، پر از دلهره و ترس میشم. اینکه همه زندگیم فقط داشتم خودم، نظراتم، علایقم، ترس‌ها و ناراحتی‌هامو تو وجود خودم خاموش میکردم. 

شاید باورتون نشه اما گفت: وی کن دو دت و نمیدونم چرا همش اینو میگی [اینکه اگه کژواله برو] و ببخشید اگه anxiousت میکنم. جالب بود ... هر چند دارم فکر میکنم که چرا دایما گردن درد داره! شاید حتی حس امنیت رو نمی‌تونم باور کنم. 

میدونی؟ هیچوقت، هیچ کجا، هیچ‌کس واسه من صبر نکرد، واسه من نموند :) شاید خیلی هم عجیب نیست که تموم عمرم دایما مضطرب بودم سر همه چیز و در بالاترین لول ممکن. جدی الهی قربونم برم :") کاش میتونستم خودمو بغل کنم. هیچوقت متوجه این نیاز نبودم که چقدر نیاز به دوست داشته شدن و به اغوش کشیده شدن دارم، طوری که وقتی از یکی حس خوبی میگیرم نمیتونم از بغلش جدا شم و گاهی این حتی حس نیدی بودن بهم میده. 

میدونم چیزی که درست باشه ارومت میکنه احتمالا و تو رو دایما تو این فازی که همه عمر توش بودم بیشتر فرو نمیبره.

من خیلی تنها و خسته‌م مهربونم، در نتیجه اونهمه فهمیده نشدن، حس اشتباه و اضافی بودن، بولی شدن بخاطر قیافه‌م و ترس از راه رفتن تو محله ناامن و حس وحشت از تجا.وز، بعدها ترس دایمی از وارد رابطه شدن و دوست داشته نشدن، خیانت شدن، مقایسه شدن ...  دایما مضطرب بودن سر هزاران هزار قضیه کوچیک بزرگ... همه چیو به خودت میسپارم یا ارحم الراحمین خودت میدونی که دیگه نمی‌تونم .... ♥️

  • Magic Farari
  • سه شنبه ۷ آبان ۰۴

دلم از دلتنگی تو به جان آمد

مدتهاست که سعی میکنم جاهای دیگه افکارم رو خالی کنم. اولش تو تلگرام و بعد گوگل داک و بعد از ۱۰۰صفحه نوشتن، دلم اینجا رو خواست.

حس میکنم یجورایی تموم عمرم سعی کردم بیسیک‌ترین نیازهامو انکار و سرکوب کنم. مثلا همین دیده شدن و خونده شدن تو این فضا به شکل ناشناس حتی. اصلا احتمالا دلیل اینکه وبلاگ نویسی رو شروع کردم، این بوده که روحم فریاد میزده برای ارتباط گرفتن و دیده شدن.

من سالها خودم رو برای دوران دبیرستان و کنکور و ۵ سال بعدش که مطلقا هیچی نمیخواستم و میدونستم از تنبلی نبود [:)] چون در جواب اینکه "میخوای شوهر کنی" میگفتم نه :) میخوام بمیرم و جالبه که علایم واضح افسردگی تو همون دوران ایگنور میشد. 
این حس دیده شدن و ایموشنال ساپورت اونقدری مهم بود که تمام چالش‌هایی که با اون پسر تو دبیرستان تجربه کردم، فقط مربوط به همین قضیه میشد [نیاز به توجه و شنیده شدن]. واسه همینم تو ۲۲سالگی برای اولین بار تو اتاق درمان حس کردم داره بهم توجه میشه و از تزریق ارامش در لحظه هر چی بگم کم گفتم. ابدا کسی رو سرزنش نمیکنم، چون تو این سالها دیدم که چقدر ادما خودشون نیاز به دیده شدن، شنیده شدن و در آغوش گرفته شدن دارن. و ماها چقدر نسل به نسل بهم اسیب زدیم و ایا پوینت زندگی همین بوده؟
تو یکی دو سال که این تنهایی مقدس رو دارم تجربه میکنم، این حس خیلی بیشتر واسم بولد شده، بهش فکر میکنم و سعی میکنم دلایل رفتارها و ارتباطات [!] گذشته رو درک کنم و همه‌شون تو یه نقطه مشترک بودن، نیاز به تایید جنس مخالف + ایموشنال ساپروت که متاسفانه هیچوقت هیچکدوم رو ازشون نگرفتم و جز زخم بیشتر به روح و روانم اورده‌ای به زندگیم نداشتن و شاید من هم برای اونها.

حالا این روزها هر وقت که میخوام با کسی دیت برم [که این خودش داستان مفصلی هست و نوعی دیگه غم انگیز] دایما به این فکر میکنم که ایا من دنبال دوست داشته شدن هستم یا اون ایموشنال ساپورتی که بنظر هیچوقت حس نکردم و واسه همینم شخصیت دایما مضطربی داشتم [از وقتی یادم میاد]. دارو ارومم میکنه و خداروشکر این مسیر که هر چند تا الان عملکردم خوب نبوده اما حداقل یه سنسی از هدف بهم میده، کاش توش خیلی خوب بودم، شاید همین باعث میشد حس کلی بهتری داشته باشم. 
حالا میفهمم شاید من هیچوقت مفهوم دوست داشتن رو درک نکردم، میفهمم هیچوقت حس نکردم توسط کسی دوست داشته شدم و حتی نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم وقتی با کسی اشنا میشم [که متاسفانه دوام چندانی هم نداره] و چه انتظاراتی داشته باشم. 
بارها دلم برای خودم شکسته که فقط برای تجربه این حس که شاید از آدما و در کانسپت اشتباهی انتظارش رو داشتم چقدر حس بدی پیدا کردم و فهمیدم دوست داشتنی نیستم یا دوست داشتنم سخته.

امروز ۲۸ اکتبر ساعت ۱۰:۰۹ صبح
این متن رو چند روز پیش نوشتم و بازم بخاطر عادتی که این مدت شکل گرفته، دکمه انتشار رو نزدم.
دروغ چرا، تقریبا هر روز به این مساله فکر میکنم که آیا من آدم ساینس بودم هیچوقت؟ وقتی دوران دبیرستان دوست داشتم بدونم همه چی از پایه چطور حل میشه [یا شاید صرفا حس مشاهده اینکه که یکی یه چیزی رو از پایه واست کرک کنه جالب بود؟] و ترس از موفقیتم [!] و ترس از پزشک شدن رو با این حرفا توجیه میکردم که نه، من میخوام بدونم همه چی از عمق چطوری کار میکنه. یا همین چند وقت پیش که س گفت کاش کارمند بانکی چیزی بود و وقتی میومد خونه دیگه به کار فکر نمیکرد یا همچین چیزی و کلی بهم برخورد. اما حقیقت اینکه همه اینها بهانه‌ای بوده برای فرار از حس واقعی‌ای که نسبت به خودم و زندگی داشتم و خب مشخصا حس قشنگی هم نبوده. 

باقیشو تو پست بعدی میگم :)

  • Magic Farari
  • جمعه ۳ آبان ۰۴