یه هفته پر از نوسانات حسی هم گذشت! :) سه‌شنبه هفته پیش تو باشگاه [همونجایی که اولین بار توجهم بهش جذب شد] دیدمش و اینبار فرار نکردم و رفتم حرف زدم [هر چند استرسم کاملا مشهود بود و داشتم میلرزیدم] و بهش گفتم هنوز به اون قهوه که چند ماه پیش قرار بود داشته باشیم، علاقمندی و با کمی مکث گفت آره و تا جواب بده سریع گفتم مجبور نیستیم قهوه بخوریم میتونیم بریم بستنی به جاش من کارت تخفیف بردم و you should come with me! و شماره رد و بدل کردیم [به درخواست من] و قرار شد فردا عصرش بریم - پیام داد که هنوز رو اون تایم هستیم و گفتم آره - چارشنبه عصر شد و با کلی ذوق داشتم اماده میشدم، به جبران تمام دفعاتی که اصلا طرف مقابل رو نمیخواستم و آگاه نبودم که اضطراب و ترس چطور داره لیدم میکنه. جلوی در دپارتمانمون منتظر بود، گفت دوست داری راه بریم؟ [به جای اتوبوس] و گفتم اوهوم [تو دلم پر از پروانه بود جدی، حس میکردم همه چیز در مورد این آدم رو دوست دارم] حدود سه ساعت وقت گذروندیم و کلی صحبت کرد از فیلم و سریال و این چیزا و بارون گرفت و گفت میخوای برگردیم؟ نمیخواستم! دایما این آهنگ تو ذهنم بود که "عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم ... حالا که پیدا کردمت ... بنشین تماشایت کنم :)" البته حتی نمیتونستم باهاش چشم تو چشم بشم، چطور میتونستم این ادم رو که هنوز نمیشناسم اینهمه دوست داشته باشم؟[راستش مطمئن نیستم که دارم اغراق نمیکنم]

وقتی کم مونده بود که راهمون جدا شه حرف رابطه رو پیش کشیدم و گفت تا حالا تو رابطه نبوده و با من هم نمیتونه بی یاند دوستی بره! گیج بودم ... اونهمه زل زدن‌هاش و نگاه‌هاشو دزدیدن، اونهمه پروانه تو دلم ... روزایی که میرفتم جیم چشمم جز اون هیچ‌کس رو نمیدید! [لیترالی] همه بلر بودن واسم انگار، حضورش رو حس میکردم، چشام برق میزد و خب بعد از اولین باری که بهش پیام دادم و ریجکت کردن غیرمستقیم [توسط دوست مشترک] دیگه برق چشام با بغض و خشم که نمیدونستم خشم از اونه یا خشم از خودم! قاطی شده بود.

مصمم و واضح بود که رابطه نمیخواد [یا رابطه با من رو نمیخواد؟] دلم گرفت، همه خستگیام یهو روی قلبم تلنبار شد و پلک‌هام گرم ... نمی‌خواستم پیشش گریه کنم اما ... تو همچین موقعیتی هم برگشت گفت شما دخترا زیادی فکر می‌کنید! میدونستم تمومه [چیزی نبود در واقع] اما نمیتونستم حرکت کنم! بدنم سنگین بود و شدیدا غمگین!‌ نه بخاطر اینکه رابطه‌ای شکل نگرفته بود [چون هنوز هم مطمئن نیستم که من اصلا دنبال رابطه‌ هستم] از این لوپ تکراری که انگار دیگه دردهام رو دارم اینترنشنالی تکرار میکنم خسته بودم. از اینهمه گیجی و منقبض بودن دایمی.
دیشب هم دوستانه دعوتش کردم برای اخر هفته [چون قبلی رو اون حساب کرد] و خیلی مودب و محترم گفت نه ممنون و من رو دوست میبینه و نمیخواد میس لیدم کنه! اون شب هم گفت که بهتر از من پیدا میکنی ! و این ابلهانه‌ترین جوابی هست که میتونی به یکی بدی [و گفتم موضوع اصلا بهتر و بدتر نیست].

این چند روز دایما فکر میکنم که چقدر شبیه پ بود این تجربه، همون برقی دوران کارشناسی که زل میزد بهم [دقیقا مثل همین] و شب تولدش به دوستاش اعتراف کرده بود که روم کراش داشته اما کششی از من ندیده و وقتی این رو بدون اینکه بفهمه، فهمیدم و بهش گفتم جذبت شدم [نشده بودم فقط دسپرت توجه بودم و میخواستم مطمئن شم دیده میشم] و گفت "حس من شبیه تو نیست!!!" ای مین فاک یو :) این قضیه شباهت اساسی به اون داشت، منتهی این ادم رو میخواستم ... 
دلم شکسته باز هم ... نه از این آدم [حداقل تو سالم و آدم خوبی بودنش هیچ شکی ندارم] از اینهمه تکرار ....
این چند روز دایما دارم فکر میکنم که من عادت به دوست داشته شدن ندارم، ینی اینکه همینطوری جاری و روان دوست داشته بشم و خواسته شم! انگار باید تلاش کنم [واسه همینم به اشتباه حس میکنم من تایپم این مدلیه که خودم دوست دارم اپروچ کنم!] انگار باید کاری کنم که دوست داشته باشم و من همینطوری کافی و خوب نیستم [حتی ناآگاهانه] و خوشحالم از این آگاهی، از اینکه شاید بلاخره دارم میبینم که کجا اشتباهه و مساله ظاهر ۱۰/۱۰ نداشتن نیست و اونقدر که انرژی و درون حرف میزنه و تاثیرگذاره، چیز دیگه نیست. شکرت برای نشون دادن نشونه‌ها، شکرت برای ذره ذره ساختن یا دوباره ساختن ... هنوز هم نمیدونم باید چیکار کنم، چطور این چرخه رو بشکنم، فقط میدونم که درست نیست و این تنشن درونی تمام این سالها باعث این تجارب شده ...  کمکم کن مهربون‌ترینم، تنها پناه خستگی‌ها و دل‌شکستی‌هام خودتی و بس - دوستت دارم ❤️