روزها با ماژیک

اخرین باری که با س داشتم حرف میزد بهم گفت خدا تو رو متفاوت خلق کرده بود و اون محیط اذیتت میکرد! منظورش دنیای کوچیک اطرافم بود. داره میشه یه سال که اومدم اینجا و اولش تجربه همخونه و اون دختری که بهترین کلمه ای که میتونم برای توصیفش پیدا کنم جیندرلاست. ادم هزار رویی که تا گردن تو باسن بقیه بود و پیش هر کسی طوری بود که به نفعش بود [ادما [؟] تحسین میکنن این ویژگیا رو] و تجربیات مشابه بهم با تمام قوا نشون داد که چقدر اتفاق خوبی بود که با هم نسل های خودم نرفتم دانشگاه و به جاش با اینایی که بودم، بودم. نمیدونم بخاطر محیط دانشگاه بود یا نسل زد! اما واقعا بهترین ارتباطات زندگیمو تجربه کردم اونجا [با تمام چالش ها] و چقدر تفاوت و چقدر بیمار شدم در جمع این ادما - دوران فوق تخمی دبیرستانم و اون پسر ابله و من ابله تری که اون ورژن رو زندگی میکرد.

یاد نوس میفتم و عزت نفس تحسین برانگیزش - صداقت و یک رویی و قابل اعتمادش. یاد نوگ و معرفت هاش میفتم، وقتی تو اولین بحثی که پیش اومد گفت حرف بزنیم :) - یاد نوک و مفید بودنش [اینکه چقدر پسیو زندگیمو تغییر داد]. یادمه ماه های اول که با اون موجود همخونه شدم اینطوری بودم که انگار خدا خواسته که دست از سرزنش خودم بخاطر گذشته تلخم بردارم و فکر کنم شاید میخواست قوی شم و بفهمم که بیشعوری از ایناست :)). از وقتی اومدم اینجا یهو حواسم به سنم برگشت و ادمای بی کیفیت دورم و انگار که من بی کیفیت همش داره زندگی میکنه. درس بوده - باید عبور میکردی و یاد میگرفتی.

داشتم به کوشیار گوش میدادم و طبق یه کتابایی داشت میگفت ادمای ساده لوح به سنترال پلنیینگ اعتقاد دارن - ینی اینکه یکی با قدرت ماورایی همه چیو درست کنه. در عوض باید بدونیم که همه چی در عین بی نظمی منظمه. اینکه هر جزیی شعور به سمت خوبی رفتن رو داره یا به دست میاره و همچین چیزی [باید بیشتر بخونم در موردش]. ولی من تهش حس میکنم تویی که همه چیزیو این شکلی افریدی. اونقدر تنهام و ادما عجیبن واسم که اگه تو هم نباشی نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم فازم چی بود در مواقعی از زندگیم :).

خیلی پرت شدم تو حاشیه - سه ماه از fail شدنم گذشته و هیچ [لیترالی] رشدی نداشتم.

تصمیم میگیرم بیام اینجا بنویسم و انتشار بدم اما شرمم میگیره. از اینکه بعد از اونهمه زخم اینطوری ریست شدم و هی اینستا رو اسکرول میکنم و انگار هنوز نفهمیدم که فقط چند ماه وقت دارم که تر مستر بدم و بفهمونم که به درد موندن میخورم و از پس این پروگرم برمیام.

همش به ادما فکر میکنم.

در برخورد اول فهمیدم پ ادم جالبی نیست و خب قبول نکردم باهاش برم بیرون، اما چون بهترین کیس [ظاهری] بود که تا الان بهم اپروچ کرده بود، میخواستم برگرده و درست باشه :))) چندین وقت منتظرش بودم و تا این اواخر که رفتیم بیرون و فهمیدم درگیر پروژه های دیگه بوده و بعدش که فهمیدم به همون ج هم اپروچ کرده حس حماقت کردم عمیقا و با دوستش که خودشم میدونست هیچ شانسی با هیچکسی نداره رفتم بیرون و ادای علاقمندی دراوردم :) - هنوزم دلیل واکنش های اینطوریمو نمیدونم. میگم مهم نیست [عمیقا هم نیست] اما وقتی ادما رو میبینم انگار میخوام خودمو ثابت کنم و بهم بگن تو خوبی! و درد داره این واسم چون حتی نظرشونم دیپ داون مهم نیس واسم!
فکر میکنم حس تنهایی دارم و باید یکی بیاد اما دیپ داون! اینطوری نیست - نمیخواستم و نمیخوام. نمیدونم دلیل این نوسان های احساسی جز هورمون و ترس و شروع ۳۰ سالگی چیه اما میدونم که حتی قبل از ۲۰ از ادما ناامید بودم. وقتی چندین زندگی رو دیدم که به گوز بند بود و عشق هیچ مصداق واقعی خارج از دنیای من نداشت - وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم و اون موتوری بهم دست زد و فریاد زدم و همینطوری داشتم میلرزیدم اما به کسی نگفتم چون میخواستن چیکار کنن؟ به پسره [یبوست] پیام دادم که حرف بزنیم [به اونم نگفتم] فقط پیام دادم که حرف بزنیم و حواسم پرت شه و اونم گند زد بهم بیشتر. من اشتباهی بهش میس کال انداخته بودم [حتی من نه!] و بعد در راستای همون اثبات خودم که من ادم خوبی ام :) به حرف زدن ادامه دادم و بخاطر حسی که [الان ریشه هاش واسم خیلی مشخص تر از اونموقعس] بهش گفتم دوسش دارم - داشتم؟ اصلا. حتی ندیده بودمش و بنظر من ۱۵ ساله حتی خیلی شلو و بی شخصیت بود :) و حتی ارامش احمقانه های کلامی هم بهم نمیداد که هیچ - با هر مکالمه تحقیرم میکرد چون اینقدر کیری بود که عادت به توجه و حس خوب نداشت. کار من اشتباه بود قطعا اما اون اگه ادم بود و اندکی شعور داشت مثل ادمیزاد رفتار میکرد - اما خب معلوم بود من با اونهمه زخم پسیو تو تله عاطفی چه شخصیتی میفتادم.

یادم افتاد که اخر سال اول دانشگاه با اونا هم دعوام شد [چون بخاطر همین کیری که بعد از مدتها باز باهم حرف زدیم اعصابم خرد بود].

یاد حرف هلاکویی میفتم که بین چند میلیارد ادم یکی که عاشقت باشه و چند تا دوست خوب کافیه، چرا فکر میکنی همه عالم و ادم باید باهات خوب باشن و راضیشون کنی؟ 

زیادی درگیر شدم - اینو از حرف زدنم با ادما میفهمم که با یه مشت بی ربط همش از همخونه اسکل و کاراش میگم - مگه جدا نشدی و کلی پول بیشتر داری نمیدی؟ دیگه فازت چیه؟ 

بعد از کار روز و تمیزکاری و اشپزی و خواب دیگه چی میمونه که اینهمه درگیری و منتظر؟

واقعا نمیفهمم چی شد یهو؟!

امیدوارم خودمو جمع کنم زود.

۱۵ مرداد ۰۳ ، ۰۴:۰۳
Magic Farari

خبر پایون فصلی رو میبره ... 

هر گل تازه ای که چشم باز میکنه

به خودم میگم که این نیز میگذره ...*
*فرامرز اصلانی

 

پر از حس های متناقضم، سال تحصیلی اول تموم شد و خب طبق عملکردی که داشتم هم معدلم به شدت بد شد [الان رو مینمم هستم] و هم امتحان اورال رو افتادم که ینی به اندازه کافی کوالیفاید نیستم و باید تز ارشد بدم اول بعبارتی ثابت کنم چیزی میفهمم و مفیدم. از ۱۳ نفر این گرایش، ۶ نفر افتادن که من هم جزو اونا بودم و تنها اینترنشنال البته.

کم کاری خودم بود؟ بله، مثل تمام امتحان های دیگه زندگیم، بی توجهی به مفاهیم ساده و پایه ای و تمرین نکردن. دو روز قبل از امتحان جلوی گروه تمرین کردم و هیچ سوالی رو نتونستم جواب بدم و تاسف اور بود و انگار ذهنم به تعلل عادت کرده چون اونقدر گفتم فقط بگذره بعدا یاد میگیرم که شرطی شدم و مثلا از درس استادی که به گروهش جوین شدم و موضوع اصلی ریسرچ اون درس بود هیچی نفهمیدم و اگه اون چ کمک نمیکرد از پس تمرینات هم برنمیومدم احتمالا.

اونهمه اذیت شدن و تراماهای جدید و همخونه رو اعصاب و رویارویی یهویی و ناخواسته با سنم به واسطه اون احمق و لفت اوت شدنم، در کنار این حس عدم اعتمادی که به خودم دارم چون میدونم تمام این سالها فقط دنبال فرار بودم و هیچی یاد نگرفتم. اون ۲-۳ سال کرونا تو گوشه اتاقم که تمام زورم رو میزدم معدلم رو درست کنم و اصلا حس اموختن و مهارت نداشتم و چقدر تلخ بود.

اینمدت ن تنها ادمی بود که اینجا فکر میکردم باهاش کنار میام اما هر چی بیشتر میگذره میفهمم نه و اون رو خیلی چیزای دیگه تمرکز میکنه که من جزوش نیستم. من جزو برنامه های هیچکس نیستم، وقتی تو گروه اینجا در مورد درس اختیاری پرسیدم و کسی ریکشن نداد و پیامم رو پاک کردم یا وقتی مقاله رو فرستادم و ریکشن نشون ندادن [در مقایسه با اون دو نفر] اینطوری بودم که چرا هر جا میرم همش این حس تکرار میشه؟

همیشه خودمو با اراجیف مشغول کردم. 

حس تنهایی دارم که حس جدیدی نیست و راستش خیلی هم بابتش نگران نیستم. هنوز از اون پسره پ که رسما خردم کرد [چون حالش کلا خوب نبود] بدم نمیاد و در فاز |کاش آدم بود| هستم [همینقدر بی عقل]. سر کلاس زبان هم یکی از اعضای همون گروهی که خودشون دعوت کردن و خودشون خواستن که دیگه نباشم [یهو] هست و طبق انتظار خوشم نمیاد و راستش مهم هم نیست دیگه.

تو این ۳۰ سال شاید خودم دوست خوبی برای کسی نبودم [هر چند بنظرم بودم - نمیدونم دلیلش ذات خوب بود یا مهرطلبی و تایید طلبی اما همیشه هر کمکی از دستم برمیومد [که معمولا درسی بود] دریغ نمیکردم] اما در مقابل هم هیچوقت دوست خوب یا بهتره بگم کلا دوست چندانی نداشتم. یادمه دوران تینجری تنها پوینتم درس خون بودنم بود چون دختر دماغ گنده [واقعا اونقدرا هم بزرگ نبود! اما خب به قدر کافی بخاطر قیافم بولی شدم که بعد از سالها هنوز اثرش تو روحم مونده باشه] یا دلیلش هر چی که بود اون دختر کول جمع نبود و کسی باهاش قاطی نمیشد و خودشم اصلا بلد نبود با کسی دوست شه. یادمه پنجم ابتدایی که با ف دوست صمیمی بودیم مثلا، چون زودتر از خونه راه میفتادم و اون همیشه ریلکس بود میرفتم تا دم در خونشون تا باهم بریم مدرسه و یبار به روم اورد که نرم چون خواهرش معتقده نشانه ول بودنه که تا اونجا میرم دنبالش :).

تمام ادمای اشتباه و موجودات ترسناکی که اولش فکر میکردم خدا سر راهم قرار داده که کمکم کنن از شرایطم بهشت بسازم!! خیلی سخت بود، دختر سرخوش و تیزی بودم اما همیشه بخاظر اون بحث های همیشگی که شاهدش بودم عمیقا فکر میکردم اگه شوهر نکنی بی ارزشی. فکر میکنم اونقدر اون بحث ها رو ناخوداگاهم تاثیر گذاشته بود که دوم دبیرستان با یه تماس اشتباه اونطوری با اون کودن گند زدم به فرصتی که واسم پیش اومده بود که زندگی بسازم. اون مایندست و بحث های دایمی با کیس های تخمی س و گریه ها و تو سرش کوبیدن ها و اضطراب همیشگی من از هر بار کسی اومدن خونمون و جمع شدن و بحث یا ازدواج یکی از دخترای فامیل یا همسایه در کنار این کامنت ها که زشتی، زشتی، زشتی از طرف هم جنس های خودم و پسرای دوزاری کوچه خیابون ... [جالبه که واسم سواله منشا این همه ترس و اضظرابم از کجاست :)] احتمالا باعث شد کسی که موقعیت اجتماعی داشت مثلا دانشجوی فلان رشته بود و باهام حرف میزد حس کنم خدا نازل شده و اینو گذاشته سرراهم که حس ارزشمندی کنم اما وقتی یکی با دیدن عکسم، یکی با گفتن اینکه واسم دختر پیدا کن، یکی با بی محلی که واسم دختر ریخته، یکی با تصور احمق بودنم [البته این نقش رو خیلی بازی کردم و به ادما حرفایی رو زدم و داستان هایی رو گفتم که دوست دارن بشنون] هر کدوم یطوری بیشتر از قلب خردم کردن. خودمو سرزنش میکنم که چرا جراح مطرح یا وکیل یا مهندس یا هر چیزی نشدم؟ انگار که یادم رفته باشه با ترس دایمی از فردام ویدیوهای ضبط شده رو چند بار میدیدم که راه فراری پیدا کنم که پسر چوپون فلانی که هیچکس نگاش نمیکنه مجبور نشه بیاد سمتم! یا شاهد بحث های ادما باشم که فلانی زنش طلاق گرفته اونم بره یه دختری بگیره ۳۰ سال اینا [چون دیگه بی قدر و ارزشه تا این سن مجرد مونده] و هزاران ترامای ریز و درشت دیگه.

چرا فرار میکنم از این حقیقت که من از اینتمسی و صمیمیت متنفرم. چرا نمیپذیرم که حتی اگه اتفاق میفتاد هم من ادم زندگی نبودم - همیشه اون توجه و خواستن که بتونم نه بگم رو میخواستم بخاطر عقده هایی که تلنبار شده بود. بخاطر نیاز به تاییدی که برطرف نشده بود و هیچ چیز جبرانی دیگه تو زندگیم نبود جز درس خوندن و رویاپردازی کردن. اینکه تو نوجونی اونهمه میخوابیدم که تو خیالاتم اون دختره قشنگ که اسمش اوا بود و با باباش زندگی میکرد و همه طرفداراش بودن رو زندگی کنم...

این وبلاگ باعث اشنایی با یکی از خواننده ها شد که نسبت به تاثیرش تو زندگیم گیجم. تمام کمک هاش واسه اینکه به سمت این گرایش هدایت بشم رو فراموش نمیکنم و گوش شنوا بودن و قضاوت نکردن [خیلی وقتا] و هول نبودنش و دل پاک بودنش اما از طرفی حس میکنم اونقدر اعتماد کرده بودم که همه چیو به زبون میاوردم از تمام حس های منفی که تجربه میکردم و این باعث شده بود تو لوپ بیفتم، لوپ منفی و دسپرت بودن چون حرف زدن چیزی رو حل نمیکرد و فقط حس های بد رو تشدید میکرد. واسش خوشحالم که خوشحال باشه و ادم زندگیشو پیدا کنه و همزمان ناراحت که چرا هیچی تو زندگیم قابل اعتنا نیست. از رفیق بودنش تو اون چند سال و حضورش تا بی تفاوتی و وقت ندارم دیگه هاش. میدونم تهش خودم مسئول زندگی خودمم اما جالبه که هیچوقت نتونستم حلقه امن بسازم برای خودم. مطمئنم که مشکل بیشترش در وجود و افکار خودمه اما خب چقدر دیگه تحلیل کنم؟

بازم ته تمام داستان هام میگم کمکم کن یا ارحم الراحمین من هیچ تکیه گاهی جز تو ندارم، عاقبت به خیرم کن و راه درست و ادمای درست رو نشونم بده❤️.

۰۲ خرداد ۰۳ ، ۰۳:۱۲
Magic Farari

۷ مارچ یا همون ۱۸ اسفند

فهمیدم که نمیتونم درس بخونم - مفاهیم این کورس سخت نبود و وقت کافی داشتم و با اینکه هی به خودم گفتم بخون و تو تعطیلات بهار یه روزشو میخوابم! کل وقتم رو به اهنگای چرت گوش دادن و پستای مزخرف اینستا دیدن و سناریو چیدن و خوابیدن گذروندم. همش به پسره پ فکر میکردم - پ رو تو مهمونی خونه ب دیدم و کاش هیچوقت این ادما رو ندیده بودم. به بهانه ظرف های ب بهش پیام دادم که ببینمش و گفت باشه و بعد از کمتر از دو ساعت گفت واسم یه مشکلی پیش اومده و خودش باهاش هماهنگ کن و ببر. نمیدونم دسپرت بودنه، یا موج جدید افسردگی یا حس عمیق تنهایی {هر چند از وقتی یادم میاد باهام بوده} یا ترس رسیدن به ۳۰ وقتی اصلا بهت نمیاد - نه ظاهری، نه رفتاری و نه تجربه زندگی.

غمم گرفت ...

اون شبی که زن ام که اصلا ازش خوشم نیومده بود - پرسید چند سالته و متوجه شد احتمالا که اصلا راحت نیستم و فقط گفتم ورودی چندم و حساب کرد و رو ۷۸ متوقف شد و ام پرسید ۷۸ ای و من برای اینکه این بحث تموم شه گفتم اره [صرفا سرمو تکون دادم] نباید ... نمیدونم قضیه اینه یا نه اما از بعد از سردی دوران تعطیلات و این حرف گودزیلا که گفت به دروغگویی معروفی خیلی اشفته شدم. نمیدونم - نمیتونم بگم این عدد سنمه و  ۵ سال پشت کنکور موندم [این حقیقت عریان زندگیمه] و بنظر اونقدر استعداد نداشتم که رشته خفنی قبول شم بقول اون پسره تو دبیرستان خواستم ببینم با اونهمه امکانات چی شدی! حالا هر چی داستان بگم که افسرده بودم و تشخیص دکتر بای پولار بود و از ۱۵ سالگی تمایل شدید به خو.دکشی داشتم و شیمی مغزم بالانس نیست و هزاران اتفاق تلخ و بحث های مختلف که از سن کم تجربه کردم و همیشه خودمو ناکافی، دوست نداشتنی و ناجالب میدونستم. هر چی از حس ترس از موفقیت و طرد شدن و نیاز شدید به انگیزه بیرونی داشتن بگم، از بولی شدن و مسخره شدن بخاطر قیافه ای که واقعا معمولی بود :)، از وحشت های عمیقی که تجربه کردم و این اضطراب دائمی و اعتماد به نفس ناکافی بگم.

از پسری بگم که به عنوان تجربه اول عاطفی! به تمام ابعاد روح و روانم رید و قلبم رو پاره پاره کرد و بعد از مدتها نگاه کردن تو صورتم هیچی نگفت و سرد شد و تمام اونایی که سرد شدن، ساکت شدن، رفتن...

از ادمای {بد} زندگیم بگم که از اسیب پذیریم سواستفاده کردن و شدم ایموشنال بگشون. کسایی که فکر میکردم خدا فرستاده که نجاتم بدن {چرا باید منتظر کسی میبودم} و بزرگترین اسیب ها رو بهم زدن.

هنوز حرفش تو ذهنم تکرار میشه - اردیبهشت ۹۸ - کسی که فکر میکردم ادمه و دوست خوبیه و علی رغم حس های بدی که میگرفتم به حرف زدن باهاش ادامه میدادم شاید چون کسیو نداشتم و اون روز بخاطر اینکه همکلاسیم دیچم کرد و نمایشگاه کتاب باهام نیومد و گفت خواب موندم [در حالیکه وقت کافی بود] همون رپزی که رفتم تا مترو و نشستم و نوس و دوس پسر عاشقش رو دیدم و برگشتم تو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم و حس کردم میتونم تو همون حالت بمیرم {بارها این حس رو تجربه کردم} و نمیدونم چی شد که از کسشعرای اون خسته شده بودم و در جواب سکوتم خشمشو نشون داد و گفت ٬باید واسم دختر پیدا کنی٬ کسی که چقدر بهش احترام میذاشتم و حس میکردم ادمیزاده و سرش شلوغه اگه پیامام رو هفتگی جواب میده - سکوت کردم {چون بارها از غم زیاد شاکد شدم} و بعد هی گفتم گوشیم هک شده بود و برای حفظ جونت اینطوری گفتم {جالبه که متوجه اسکیزوفرنی بودن طرف نبودم - یا شاید اینکه اونقدر منو خر فرض کرده بود} اون آدم پزشک بود - چیزی که من زندگیمو باختم نه بخاطر علاقه بخاطر حس گیجی ای که اون دوران زندگیم بهم داد.

برداشتم به چند تا از ادما پیام دادم {ن و ش و ا} ا همون پسره که در نوع خودش سیانور بود. یادمه نزدیک عید بود که مثلا ایموشنال شدم و بنظر رسید تو رابطه جدی ام [همش نقش بود] و رفت نه از رفتنی که خداحافظی کنی بلکه گوست شد و ماه ها هیچ خبری ازش نبود و وقتی طبق معمول داشتم خودخوری میکردم و اون ترم مشروط شدم - روز تولدم دیدم جلوی در کلاسی که امتحان داشتم وایستاده بود - نمیدونم چرا - شاید درست تموم نکرد؟ وقتی کمتر از چند ماه بعد تموم کرد؟
هنوزم منتظرم پسره پیام بده {همین جدیده} :)
مهم نیست چقدر غم رو قلبت سنگینی کنه، تهش خودتی و خودت چون تنها ادمایی که بهت اهمیت میدن دیگه خودشون از غم و فکر سیرابن و با اینهمه پیچیدگی فکری هیچوقت ندونستن چی بگن یا چیکار کنن که اروم شی. یا س که خودش تمام اون زخم ها رو داره یکی یکی بروز میده و خروج از تنهایی انگار فقط عذابه. حس عجیبیه که میبنی واسه هیچکس [مطلقا]اهمیتی نداری. نمیدونم شاید سیرت زندگی این شکلیه.
تو یه هفته گذشته اون پسر چینی که بنظر هیچ ماده ای واسش فرقی نداره، هم لبیم که گفت دنبال نوع رابطه ای که هستی من نیستم {با اینکه هیچی نگفتم و فقط ازش خواستم باهام بیاد تا پیش اونی که میخواست خونه رو ببینه تنها نباشم چون خیلی چیزا رو بلد نیستم و میترسم و نیومد و ناراحت شدم و در جواب ابراز ناراحتیم اینو گفت} و اگه من غمم گرفت اونم سرسنگین شد :) - دیدن ایلی و عمیقا به چپش بودن و اینکه با این حقیقت رو به رو شدم، تا پیامم رو سین نکردن توسط دختری که فکر کردم دوستمه و این سیگنال های میکسی که بهم میده و یا اون یکی که برای بار هزارم ناامیدم کرد و وقتی میبینه میدونه که چقدر رفتار ناراحت کنندس اما :) یا اون یکی که گفت حتما حتما و اصلا سین نکرد بعدش. خلاصه توو ماچ!

یا حتی اونی که زبونی میگه هستم اما نیست - به جز همون یبار سر امتحان و اون درس دیگه نبود.

نمیدونم چی بگم

درس بخون؟ رو خودت کار کن؟ ورزش کن؟ با ادما حرف بزن؟ مثبت باش؟ اینا رو حذف کن از ذهنت؟

چقدر دیگه بگم؟ هر طور راحتی ... امتحانی که کمتر از دو ماه دیگه بهت میگه کجای کاری و خودتم میدونی که چقدر اماده نیستی و چه به سر ذهنت اوردی.
کسی به تو فکر نمیکنه و واسش مهم نیست - خودت خودتو سوژه میکنی :)
خسته ام ... زیاد. روحم نیاز به نوازش و دل قرص داره. هیچکس رو جز خودت ندارم که شاهد حال و درون و قلبم باشه - کمکم کن یا ارحم الراحمین، خودت این مسیر رو واسم ساختی و جز با خودت نمیتونم برم، ادمات میترسونتم. خیلی وقت پیش فهمیدم که بدون توضیح خواستن حذفت میکنن، خودت هوامو داشته باش - میدونی که سالهاست که تموم شدم، دلم خالی خالیه و حتی دیگه نمیدونم چی میخوام، اگه کنارم نباشی و دستامو نگیری من خودم هیچ توانی ندارم مطلقا هیچ ... یا انیس من لا مونس له،‌یا رفیق من لا رفیق له ... به خودت مسپرم، همه چیو.

۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۵۲
Magic Farari

سر کلاس کوانتومم - ۵ شنبه گذشته میدترمشو گند زدم [با اینکه از اول ترم نگرانش بودم و مثلا داشتم میخوندم] و کلاس فرداشو نرفتم چون جسمی و روحی شکافته بودم و کوییز گرفته بود و صفر وارد کرده بود واسم.

دوشنبه روز اول هفته [خواستم بگم متنفرم ازش - یادم افتاد از شنبه ها بدم میومد و عاشق دوشنبه ها بودم!] بعد از مراقب دو تا امتحان بودن و دو تا کلاس الان اینجام. بعد از کلاس استستیک ترمو رفتم کتابخونه و بعدش رفتم یه چیز بخورم ایلی رو دیدم. بعد از اینهمه مدت بهش فکر کردن. تو اولین ست دانشجوهام بود از برخورد اول مهرش به دلم نشست [پدوفیل نیستم و مهرش به سبک انرژیش به دلم نشست و کاش میتونستم یه پسر مثلش داشته باشم [این حس قبل بود]]. اون ویدیوش رو یوتیوب رو بارها دیدم و اکانت اینستاشو چک کردم - همیشه تو جمعیت دنبالش میگشتم نمیدونم اشتباه میکنم یا نه حس میکنم یه بار تو ایستگاه اتوبوس دیدمش رد شد وقتی با این پسر کودن [بله توصیف درستیه] داشتم حرف میزدم و یبارم وقتی از ساختمون اسمیت داشتم میومدم بیرون و دوباره این پسره ابله افتاده بود دنبالم و این بار دیدم که خودش بود و زبان بدنش همیشه تحسینم رو برمی انگیزه اونقدر که قوی و با اعتماد به نفس راه میره. اما امروز بعد از اینهمه فکر کردن - حس میکنم اول که دید و خواست فقط بره و من اگه دست تکون نمیدادم کلا میرفت و بعدش در حالی که داشت به راهش ادامه میداد و میرفت گفت حالت چطوری و اصلا شاکد شدم از اینهمه حماقتم و فکر کردنم - تو نظرسنجی اخر ترم هم نوشته بود |کاش سوالا بهتر توضیح داده میشدن| اشتباه نگفته بود حق داشت و میخوام بگم فرقمون همین جاست اونا حقشونو اینده و فرصت هاشونو قربانی حس و توهمات نمیکنن. باورم نمیشه در حالیکه داشت میرفت ... ینی حتی دو دیقه واینستاد حرف بزنه. دلم مچاله شد [لیترالی] و همش دارم فکر میکنم که واسه همین این مدل ادما تهش میتونن برن مدیکال اسکول و سوآن. چقدر انرژی مثبت و شارپ - شاید همین بخش رزونانس میکرد باهام چون یاد دورانی میفتادم که درس میخوندم حسابی و اینقدر قیافه بطور جدی واسم مطرح نشده بود ینی از یه سنی به بعد میفهمی که توجه نمیگیری [هر بار زخمش واسم تازگی داره].

باید بینی مو عمل میکردم نیاز داشتم به شخصیت جدیدی که گاهی با یه تغییر به وجود میاد.

پسر اسکل چشم بادومی هم بعد از اون روز که مست پاشد اومد کتابخونه و گفت غذا گذاشتم و بیا خونم و چندین وقت ادم حسابش نکردم و بازم اومد و گفت ببخشید فهمیدم چقدر همیشه احمق بودم [از نو] ینی کسی که حتی براش احترام و بی احترامی فرقی نمیکنه.

اون یکی هم که اونروز گفت ایم نات سیکیینگ عه ریلیشیپ یو وانت! [در ریسپانس به اینکه گفتم چرا سوالایی میپرسی که به جوابای من اهمیت نمیدی؟]امروز حرف نزد اصلا باهام و راستش میدونی چی جالبه؟ عمیقا خوشحالم! انگار وقتی نمیپرسه روزت چطوره و های و فلان خیلی حالم بهتره - شاید چون مجبور نمیشم به سوالای فیک جواب بدم و هر بار یادم بیفته چقدر زندگیم خالی از روابط با معنیه.

داشتم در مورد ایلی میگفتم - احتمالا [شک دارم؟؟] هیچ جایگاه خاصی در ذهن و قلب این ادما نداشتم و ندارم - حتی الکس هم اونروز تو کتابخونه دیدم و با اینکه داشت نگام میکرد در جواب تکون دادن دستم خیلی بی روح دست تکون داد! هعی ... نکته جالب بازی ذهنمه انگار که نخواد بذاره حقیقت رو ببینم که نه کسی بهم فکر میکنه [اون مدل آدما] و نه براشون مهمه و سناریو میچینن که بهم نزدیک باشن [حتی وقتی جلسه اخر اکانت اینستامو دادم نه تنها فالو نکردن اونا بلکه ایلی مسخره هم کرد] یا حتی یبار افیس اور نیومدن- حالا ذهنم میگه دسپاچه شد و معلومه ازت خوشش میاد :)))))) پرانتز تا ته این قاره.

میخوام یه پست بذارم از تحلیل تمام ادمایی که این مدت دیدم و مثل همیشه اولش ایمپرسد شدم که چقدر ملت خوبن و باز تو ذوقم خورد. از اینش که فکر کردم چقدر بالغ و پختس اما شروع کرد به ایگنور کردنم و اون روز بعد از امتحان زنگ زد که انگار مطمین شه منم خراب کردم و بعد گفت چ ادم خوبی نیست [همون که گفت حسم شبیه تو نیست] وقتی دید اونهمه بهم نزدیک شده و بعد از اسیب دیدن باید میگفت :) بعد از اینکه بهش گفتم چی شد. و اینکه هر روز بیشتر از قبل سعی میکنه مثل من لباس بپوشه هم جالبه.

من همیشه عادت دارم خودمو سرزنش کنم ینی حتی تو این مواقع هم نمیگم اینا پفیوزن، میگم من اشتباه کردم و همیشه چیزی پیدا میکنم که خودمو بکوبم. انگار نمیخوام ببینم که مهم نیستم، کسی روم کراش نداره و اونقدر از حضورم حس خوبی نمیگیرن که بخوان همش اطرافم باشن. انگار نمیخوام بپذیرم که من همون دختر زشته ۱۵ -۲۰ سال پیشم و راستش تمام این مسیر نتیجه همون بود وقتی فهمیدم کسی قرار نیست کسی بیاد مسئولیت زندگیمو قبول کنه و تاج سرش باشم :)). 

از صدای خوردن پیش گوشم، فین فین کردن و وقتی مریضن بدون ماسک پیشم نشستن متنفرم ینی عمیقا حالم بهم میخوره. منظورم واضحا این پسر هندیه که وقتی اونروز تو اوج حال بدم اومد یطوری حرف زد که حس میکردم داره تلاش میکنه اغوا کننده باشه حالم با تک تک سلول هام بهم خورد. شاید بیخودترین ادما کسایی هستن که وقتی اسیب پذیری سعی میکنن ازت تیک ادونج کنن. مثل این پسره اسکل که این ایمپرشن رو بهم میداد که سگم عاشق توعه و من خیلی بهت اعتماد دارم که بشم داگ سیترش [سیکتیر دوست عزیز]

دوباره در راستای تلاش ذهنم که بهم بگه نه چیزی نشده و فلان اونقدر بیقرار شدم که حس کردم الان امادگیشو دارم عاشق کسی بشم :))) میخوام بگم چقدر حالم تحت کنترل هورمون هامه.

راستی اون شبی هم که الکس رو تو کتابخونه دیدم فهمیدم همیشه همین بوده - یه عده ادمایی که هم هوش خوبی داشتن و هم به درستی تلاش میکردن و واسه همینم موفق شدن. مثل کنکور - البته وقتی دیدم یکی مثل آوج هم رتبش از من بهتر شد حس میکردم خیلی مسخره ام، خودم، تمام زندگیم و کارام. ینی تو استرس مطلق بودم همیشه و اونهمه حس ناامنی و تهش - تهش ته همه شکست خورده ها تو اون شرایط بودم. من کیم؟

هنوز تو خونه دلهره میگیرم هر چند میدونم شاید طبیعیه - وقتی موجود بیشعور - بی شخصیت و بی چشم و رویی مثل اون اون اطرافه و کلید رو برداشته که صدای من در بیاد [احتمالا].

اومدم سمینار - اینطوری بودم که پسری که قهر کنه دیگه تهشه و متاسفانه تو اکادمیا خیلی تعدادشون زیاده مخصوصا تو علوم پایه بنظرم چون ماها اونقدر شکست خوردیم تا این مرحله که خیلی چیزا تحت تاثیر قرار گرفته یا شاید بخاطر شخصیتمون اینهمه شکست خوردیم [؟] خلاصه داشتم به همین فکر میکردم که [ردیف جلو من نشسته بود] برگشت با اینا [که همش میره تو لبشون] حرف بزنه و بعد با مکث بهم بای بای کرد و خنده فیک شلدون طورش [لیترالی] تحویلم داد منم یه لبخند الکی مثل خودش. بنظرم اینکه مزخرف بودنش تکراری بود تو زندگیم چیزی از مزخرف بودنش کم نمیکنه. تو این دپارتمان یدونه عرب نمیبینی چون اگه اونقدر پولدارن که بیان اینجا چرا زندگیشونو وقف این چیزا کنن [ایلی نژادی عرب بود متولد اینجا که میخواست دندونپزشکی بخونه].

میدونستم دوست ندارم این مسیر رو - نه تنها رویام نبود بلکه هورمون شادی از مغزم اونقدری ترشح نمیشه که کیپ اپ کنم اما خب چاره چیه؟ من پلی رو خراب نکردم - من هیچ پلی نداشتم. از بعد کنکور و شاید حتی اون دوران به صورت نهفته، در حال فرار بودم - وحشتم این بود که کسی منو نخواد [چون توی یه شهر کوچیک هیچ چیز دیگه ای تعریف نشده بود] و این اواخر حس میکردم اونقدر با بالا رفتن سنت بی قدر میشی که نکنه کسی که دسپرت از همه جاست یا طلاق گرفته یا این چیزا میومد سراغم [این مدل ادما از اون شهر - منظورم لول پایین به طور مشخصه].

استادم سوشالی جالب نیست - با همه دعوا داره انگار و وقتی الردی همچین چیزی تو وجودمه نمیدونم منطقیه که باقی جوونیمم اینجا سپری کنم. استرس امتحان اورال و نمره های این ترمم رو دارم - همیشه استرس دارم برای تمام مسائل به یه اندازه و به بالاترین حد ممکن.

داشتن تمرین یا یه چیزی رو باهم بحث میکردن که حتی نفهمیدم چی میگن - یادمه اون اول ها اما بهم گفت میخوایم بحث کنیم اگه خواستی بیا نرفتم - باید میرفتم - میکس زبان و سواد و مدیریت وقتم نذاشت، ترسیدم بفهمن چقدر حس ناامنی دارم اما مساله اینه که در هر حال فهمیدن.

داشتم میگفتم، میدونستم عاشق نیستم و رویام نیست - اینهمه غم بیخود نیست، اینهمه سال شکست خوردم واقعا چه دلیلی برای خوشحالی دارم؟ کجای زندگیم درسته؟ همه ابعاد زندگیم تحت تاثیر قرار گرفت - کیفیت ادمایی که هر روز میبینم که قطعا اونا هم خوشحال نیستن! ینی میری دانشکده های مهندسی کلا تغییر وایب رو حس میکنی یا اونروز که رفتم چسب زخم بگیرم! حتی حوصله سوشالایز کردن رو ندارم و تلاش بقیه هم میخوره تو ذوقشون و شاید واسه همین تعجب میکنم وقتی اینستا رو باز میکنم و میگن ازم تعریف کردن، بهم لبخند زدن یا از این چیزا - برای من اصلا اتفاق نیفتاده و قطعا اینکه همش تو خودمم و احتمالا اخمو بی تاثیر نیست.

هی سرمو میارم بالا و بچه های لب رو میبینم و دلم میلرزه - ایز دت وات ای وانت؟ نو. اما مساله اینه که چی میخواستم؟ چی میخوام؟ اگه دکتر بودم خوشحال بودم؟ اگه خفن بودم شاید - معمولی نه!

وات هپند؟ میدونم که ترس هدایتم کرد به تنها راه نجات اشنا که س بود. همون مسیر، چیزی که اصلا برام جذابیتی نداشت هیچوقت. حیف ...

تنها چیزی که تو این رشته واسم جالب بود کارایی بود که پ میکرد - ماشین لرنینگ و انالیز دیتای اون شکلی. شاید چون کوروش اون کارا رو میکرد [المپیادی و کامپیوتری و نه یه تجربی شکست خورده] یادمه خیلی ازش خوشم میومد و بعد از کلی تلاش و تو تلگرام پیام ناشناس دادن و خلاصه تلاشای احمقانه من دیگه :)) بعد از اینهمه مدت که حس کردم کمی الان قابل قبولم تو لینکداین خواستم کانتکت شم [؟] و پروفایلم رو دید و قبول نکرد :)) اینهمه نشانه تو تمام زوایای زندگیم - همیشه و همه جا و بازم سناریو میچینم و حس میکنم به کسی علاقه دارم. یا اونا علاقه دارن [!] و من باید نشون بدم که اوکیه نزدیک شن بهم [ایکیوی عاطفیم در حد جلبکه واقعا].

مغز عزیزم میدونم تمام تلاشتو میکنی که زنده نگهم داری چون میدونی چقدر تمام این سالها تنها تمرکزم همین مساله بوده و دریغ از یه تجربه خوب، اما لطفا سعی کن کمکم کنی حقیقت رو بپذیرم اینکه من واضحا اون فرکانس جذابیت لازم رو ندارم، من کسی نیستم که بهم اپروچ کنن و یا بخوان تلاشی کنن تحت تاثیرم قرار بدن [و میدونی منظورم کیا هستن] در نتیجه کمکم کن تو این چند ماه تا ۳۰ حداقل از این عبور کنم و اینهمه تکرار رو تجربه نکنم - اینهمه مچاله شدن دلم بهم یاداوری نشه. بهم قدرت بده که بتونم این مسیر رو برم.

بله شاید دسپرت بودنم رو نشون بده - یا بقول اون دختره تو گروه وطنیا که بخاطر سوال پرسیدن زیاد و استرسم رو نشون دادن گفته بود چقدر نیدیه - اما دلم میسوزه که حتی یبار کسی بهم نزدیک نشد طوریکه ذوق کنم. گفتن کجا میری که ببیننت اما خودم خوب میدونم که به اندازه کافی بودم [جیم، کتابخونه، کلاسا و اینهمه تو کمپس بودن]. داشتم سعی میکردم به پسره این ایمپرشن رو بدم که خیلی طرفدار دارم :)) اونوقت حتی تو سمینار هم که ادما رندوم میشینن معمولا اطرافم خالیه [در این حد].

چقدر سعی میکردم باهاشون دوست شم اولا [واقعا احمقم] از جمله هم میم.

نادیده نگیر - خیلی وقتا فکرا و حسات درستن. اگه میوت میکنی اگه تو کتگوری خاصی قرارشون میدی واقعا بیخود نیست دیگه استاپ ری ایولویتینگ!
اینکه میگم هورمون دقیقا همین - از شوق کلاس اول امروز تا دیدن ایلی و این حس سراسر نفرت تو کنفرانس. در نتیجه مسپرم به خودت، خودت راهو نشونم بده - خسته ام.

امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السو

۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۲۳
Magic Farari

شماره این مطلب ۱۰۳۰ه و انگار همه چی یاداور این که تا ۳۰ سالگی چیزی نمونده.

بیشتر از هر وقت دیگه ای، اینمدت اینجا نوشتم و ارشیو کردم. حس میکنم از بعد حرف زدن با یکی از خواننده های اینجا و وارد کردنش به زندگی واقعیم دیگه اینجا به لوپ تکرار و ناامنی افتاد. همیشه کارام همین شکلی بوده.
بارها تصمیم گرفتم حذف کنم اینجا رو اما نه - برای اولین بار تو زندگیم پیوستگی داشتم و باید نگهش دارم حتی اگه ننویسم [چقدر در یه دوره از زندگیم اکانت ساختم و پاک کردم - تو هر پلتفرم موجود!]. اما خب میگم که به جای track کردن کارا و زندگی و تصمیماتم افتادم تو لوپ تکرار منفی گرایی و گویی! اولش شاید نشون بدم حالم بده و توجه و کمک بگیرم [فریاد برای کمک؟] و بعد اینکه ثابت کنم حالم بده! حق میدم به اونایی که بعد از یه مدت نخواستن دیگه اینجا رو بخونن.

دارم فکر میکنم یه وبلاگ جدید درست کنم اسمشو بذارم فصل ۲؟ مثل نسرین [تنها کسی که به ذهنم اومد که چند تا وبلاگ داره برای دوره های مختلف زندگیش همین بود!].

یه ماه اخیر خیلی سخت گذشت اما اینکه پوشم کرد به سمت درست جالب بود. حس میکنم فوت خاله باعث شد حس هام هم بخورن و بهم ریختم حسابی. در کنار ادمای اینسکیور [خودمم هستم اما در لول بسیار متفاوت] و حس خوب نبودن هیچ جوره واقعا سخت گذشت. پیک ماجرا این بود که سال ۹۸ مکالمه ای که با پ شکل گرفت دقیقا با چ اینجا سال ۲۰۲۴ یا همون ۰۲ تکرار شد. توجه دوستانه [اینم مطمئن نیستم] و ادای من به علاقه [در حالیکه ذره ای نداشتم] و این واکنش طرف که حس من با تو متفاوته. حتی دردش اونقدر تکراری بود که مغزم گفت ٪فاک اف٪.

دوباره انگار که ریست شده باشم - همش تکرار اون حس ها و اشتباهات. شیر کردن حس ها و ترس ها و مشکلاتم با ادمای بی ربط، کلا شیر کردنم، ایمپرشن غلط دادن، ادای علاقه مندی در حالیکه میشد دوستی ساخت [بنظرم چرته - اون رفتار عجیب بود و دست پیش گرفت که پس نیفته،‌ شاید هم من ذهنم بسته س؟]. موقع درس خوندن همه چی خوندن [ادا در اوردن] به جز چیزی که باید و نمره های داغون - میدترم یه درسی رو با اختلاف ۳۰ نمره از میانگین پایین ترین نمره کلاس شدم. اون یکی هم با اینکه اعلام نشده مشخصه نتیجه چیه، با اینکه خوندم نسبتا و داشتم میفهمیدم کم کم اما جونمو گرفت.
جدی گرفتن یه مشت اراجیف و خراب کردن فرصت هام - کاری که تمام زندگیم کردم. از اون ادمای دوران راهنمایی تا اون پسره دوران دبیرستان و اون عادما و بعدش و حتی الان این همخونه بی اعتماد به نفس، ضعیف، اینسکیور، احمق و کند! - جالبه اولا واسم هیچ حسی ایجاد نمیکرد فقط میفهمیدم که تو گذشته چقدر بیخود از ادما اسیب دیدم اما بعدش واسم اذیت کننده شد و طوریکه که الان دلهره میگیرم! البته طبیعیه دوران ابتدایی هم بخاطر سگ همسایه و باقی حیوون هاشون مضطرب میشدم اما کم کم فهمیدم حیوونن و اونا بیشتر میترسن!
تمرینم حل نکردم.
مستی قشنگه ولی با آدمش؟
حس میکنم تنها ادم امن زندگیم خودمم - فارغ از اسیب هایی که خودم به خودم زدم همیشه.
حدودا دو ماه از این ترم هم گذشت و این دیگه فرصت خیلی چیزا بود.
شکرت - با اینکه این چند روز همش به بودنت شک کردم، به مهربون بودنت و واسم سوال بود که چرا باید این حسا و این آزارهای روحی واسم تکرار شن.
اما هستی - بزرگی، قدرتمندی، مهربونی. محکمتر از اونی میزنی که من میخوام یا میتونم حتی... کمکم کن نه حس امن وجودم تویی، تویی که قشنگ میچینی، تویی که حواست هست به همه چی. یا ارحم الراحمین heart

۱۴ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۰۷
Magic Farari