بزرگسالی یا خستگی؟

طبق معمول جواب پیامم رو بعد از دو سه ساعت داد و تنها چیزی هم که گفت طبق معمول گردن درد بود - هیچی نگفتم. نیمه شب که تلاش میکردم بخوابم، کرش کردم و از شدت غم و شاید عصبانیت زدم زیر گریه، قلبم سنگین بود و باز یه طومار اماده کردم که اگه پیام داد بگم هر کی که میشناسم موو این، نامزد و ازدواج کرده و حتی حامله شدن یه عده و من همچنان باید زور بزنم رفتار ادما رو کرک کنم و هر وقت اومدم تلاش کنم و دوست داشتن رو تجربه کنم، یه مشت ایموشنالی قفل کلا، نارسیست یا کسایی که برای ارضای egoشون بودن صرفا، یا سافتی [که وقتی یه ذره از زندگیمو تعریف کردم شروع کرد به گریه کردن و کل روز داشت گریه میکرد :/ طوری که کار من شده بود اروم کردن اون و از ابعادش هم بگذریم]. در نتیجه یبار میپذیرم که اشکال از منه و عبور میکنم از این فاز زندگیم هم! تو هم اینهمه پشن و انرژی [که نداری] رو نگه دار واسه کسی که میتونی واسش شواپ کنی و نمیخواد جواب پیامم بدی، میدونم خیلی کولی و اماده‌ای بری [مثل تموم آدمای زندگیم] گوود فور می! برو. 

به gpt پیام رو دادم و یه ورژن با اعتماد به نفس‌ترش رو داد :) و بهم حق داد که حالم گرفته شه و این آدم در حدی که واسش convenient هست، هست و هر چیزی که هم که میگه که در حد شلو و سرفس لول و موو آن.

صبح داشتم به پادکستی که مهمون متیو هاسی بود گوش میدادم و میگفت وقتی با کسی اشنا میشی اونقدر انرژی که یو دنت مایند لوزیینگ واسش بذار و سریع گیواپ نکن [و دقیقا اشاره به این فکت که همه میخوان این دیفرنت و کول بنظر بیان]. 

خلاصه بعد از اون منتال کراش، وقتی پیام خشک و خالی گود مورنینگ داد - هیجانی نشدم و بعد از مدتی فقط یه قلب فرستادم و طبق معمول چیزی نگفت. هیچکدوم از اون حرفا رو نگفتم و شاید هم نگم، چون خسته شدم از زور زدن و غمگین شدن سر چیزایی که نیازی به توضیح نداره و واسه یه عده شاید خودکار انجامشون میدن،‌ دلیلش هر چی که هست شاید مهم نیست دیگه. شاید واقعا دوست داشته شدن مثل یه نور یا گیفت خدادادی هست که من ندارمش. از بولی شدن تو بچگی بگیر تا اینکه انتظامات مدرسه بدون هیچ دلیل موجهی ازم متنفر بود‌ تا پسرای همسایه که رو قیافه‌م کامنت میذاشتن و بنظر همه زشت بودم و باید حتما عنوانش میکردن. مگه میشه اینهمه تجربه یکسان خواسته نشدن داشته باشم و مشکل از خودم نباشه؟ :) دختر اسکینی با قیافه معمولی که بنظر کنترل زندگیش سالها دستش نبوده و دستاورد و هنر خاصی نداره و مقوله سن هم بهش اضافه شده،‌ دختری که هیچوقت به آغوش گرفته نشده تا وقتی اونقدر حالش بد شد که یکی دیگه تایید کرد حالم خوب نیست ...

تو همون پادکست میگفت مثلا اگه یکی بعد از ۸ هفته گوستتون کرد، هی نگین دنبال closure هستم و همه چی خوب بود که، همین که رفت دتس یور کلوژر که همون رو بلد بود تو وجودش ۸هفته بودن بود!

با خودم فکر کردم این یه آدم رندومه تو زندگی من فعلا - کلا یه هفته‌س تو زندگی هم هستیم و دو بار بیریفلی همو دیدیم. کسی که نزدیک به ۴۰ هست و نه ۳۰ حتی و الردی تو چندین رابطه جدی بوده تا الان و تو کالچری که تمرکز روی فردیت هست چه انتظاری دارم؟

از طرفی دیشب داشتم به این فکر میکردم که درسته که بنظر طبق تروماهایی که تجربه کردم و نوعی که توجه و دوست داشتن [!] واسم تعریف شده، جذب ادمایی میشم که یا avoidant هستن یا به نحوی سکیور نیستن ... اما چیزی که اسیب میزنه اینه که من از این مدل آدما انتظار رابطه سالم و رفتار درست و امن دارم و بهشون حق نمیدم باهام اونطوری برخورد بشه که میشه،‌ در حالیکه روت قضیه جای دیگه‌س و مساله چیزی دیگه. 

وقتی استوریمو لایک میکنه حتی به این فکر میکنم که همه اونایی که فالو کرده و رو مخمه [رسما هور واقعی] رو هم لایک میکنه؟ ایز دت ایون عه کوعسشن واقعا؟ 

خلاصه خیلی وقتا تو زندگیم تنها چیزی که نیاز داشتم، کمی صبور بودن و موو آن کردن بوده وقتی اضطراب دایمی راهی بود که بدنم و روانم فریاد میزد نباید اینجا باشی، نباید با این آدم در ارتباط باشی...

تو اینستا میچرخم و تموم پست‌هایی که موضوعش حس عدم تعلق به ادما و عدم تجربه دوست داشتنشون هست باهام رزونیت میکنن. غمگینم میکنه اما حتی از رفتن و رها کردن هم خسته‌ام ...

خودت پناهم باش یا ارحم الراحمین ♥️ 

  • Magic Farari
  • پنجشنبه ۹ آبان ۰۴

ما شرقی شادیم؟

داشتم میگفتم، حس میکنم ذره‌ای عشق تو وجودم برای یادگیری یا حداقل یادگیری‌ پرفشار که حس میکنی بخش‌هایی از مغزت همراهی نمیکنه و دایما حس حماقت میکنی [در حالیکه تموم این سالها فکر میکردی، میترکوندی اگه میخواستی:)] نمونده. مثلا هنوز هم اصطلاحات انگلیسی رو دوست دارم یاد بگیرم و پادکست گوش دادن رو خیلی دوست دارم،‌ مخصوصا در مورد روانشناسی و تغذیه و این مسایل اما وقتی کورس ماشین لرنینگ رو برای بار چندم پلی میکنم و هر موقع به خودم میام میبینم لاست شدم باز، حس خوشایندی نیست.
یا پروژه‌ای که تمامش رو gpt و منتورم کمک کرده و حس میکنم هیچی [ذره‌ای] تو خودم چیزی وجود نداره. راستش رو بخوای بنظر ۵ سال شکست با ادای تلاش رو دراوردن و بعدش فاز جدید افسردگی تو لیسانسی که ۲۳ سالگی شروعش کردم و ازش متنفر بودم و دروغگویی‌هام هر روز بیشتر میشد تا اینکه رسما مشروط شدم ترم ۴! و صورتم در بدترین حالت خودش بود از شدت جوش‌هایی که زده بودم و اصلا واسم مهم نبود و اگه مام اصرار به دکتر رفتن نداشت، الان نمیدونم تو چه وضعیتی بودم و به طرز جالبی اون دیسیپلینی که اسکین کر بهم داد و ترک کردن نتیجه اونقدر واسم خوشایند بود که حالم رو به طرز جالبی بهتر کرد و ترم ۵ و قبل از کرونا که واقعا سعی میکردم تموم زورم رو بزنم و علاقه داشته باشم به چیزایی که یاد میگیرم [نداشتم] دایما تو کتابخونه بودم و سعی میکردم اهمیت بدم اما تهش معدلم ۱۶ هم نشد! حس بسیار بدی داشت، اینکه میبینی اگه همه زورت هم بزنی ممکنه نتیجه نگیری و از اون توهم همیشگی بیا بیرون. 

یه جورایی اونقدر این حس تو وجودم نفوذ کرده بود که بنظر خودم رو به عنوان یه بازنده پذیرفته بودم. از شخصیتی که دوران راهنمایی میخواست نفر اول بشه و اگه کاستش این بود که بعد از سحرها ماه رمضون رو نخوابه،‌ با جون و دل این کار رو میکرد تا کسی که اصلا واسش مهم نبود که پایین‌ترین نمره کلاس تو اکثر درس‌ها داره میشه. وقتی تافل اول رو ۸۰ شدم و از تنها دانشگاهی که اپلای کرده بودم ریجکت،‌ واقعا دیگه حس میکردم هیچی ازم نمونده و من یه شکست خورده مطلقم که از پس هیچی برنمیام. و نتیجه تافل دوم [در شرایطی که کاملا ناامید بودم] بعد از مدتها تنها پیروزی‌ای بود که به دست اوردم و حس اونروز واقعا قشنگ بود.

میدونی؟ جالب اینه که بعد از مدتها یه ویدیو دیدم که یکی برای همین تافل ۸۰ چندین بار ازمون داده بود [با بک گراند زبانی که داشت] و اون تافل ۸۰ واسه من بدون اینکه حتی یه جلسه تجربه کلاس زبان رو داشته باشم و همه چی خوداموز بود، یه شکست دیگه محسوب میشد و صرفا مایندست اینهمه می‌تونه تاثیرگذار باشه. 

 

یه بخش دیگه که داره تو بک گراند ران میشه اینه که یادمه وقتی کرونا شد و اومدم خونه و باز از نو تو گوشه اون اتاق ۹متری یجورایی خودم رو زندانی کرده بودم، چون هر اکسپوزد بودنی با آدما مصادف بود با خراش روح و روانم. تنها دیسترکشنم شده بود پیج اینستای شهر و ادمای معروفی که خدا رو بندگی نمیکردن. اعتراف میکنم که از کشف اینه حس میکردم ادمای حقیر و شلو و به دردنخوری هستن، حس لذت و کنترل میکردم! 

اما نمیدونم چرا هنوز هم زور میزنم برای اثبات خودم و نگه داشتن ادما [حتی شاید ناخوداگاه]. یادمه با اون دوتایی که اونمدت حرف میزدم تو همون اینستا، کل فالویینگاشونو چک میکردم و از دیدن هر پیجی که مربوط به بخش خاصی بود حالم رو بد میشد و نمیدونم دقیقا چه حسی بهم دست میداد، ینی نمیدونم دلیل و ریشه حس بدم چی بود [یا دچار مقایسه با هورها میشدم؟]، حالا بعد از چند سال، بعد از چندین بار ریجکت شدن و گوست شدن و رسیدن به دره disappointed با یه بازاری اشنا شدم که تا چشم کار میکنه تو فالور/فالویینگ‌هاش بالون نجات هست :) و جالبه که نمی‌دونم چرا همچنان اصرار دارم چیزی عوض شه یا حس متفاوتی بهم دست بده؟ یا حتی نادیده بگیرم و حس کنم اگه این مدل شخصیتش این بود از من خوشش نمیومد [و راستش رو بخوای نمیدونم این خوش اومدن رو چطور تعریف کردم و کو نشانه‌هاش؟] و میدونی چی جالب و دردناکه؟ تو یه قاره دیگه، یه ادم با ریخت و ژن کاملا متفاوت دقیقا همون حس توخالی کردن دل رو بهت میده :) و من همچنان زل میزنم به صفحه گوشیم و تو ذهنم سناریو بحث میچینم. هو آی لرند ناثینگ؟ الانم یه طومار فرستادم که من چی میخوام و نمیفهمم این چیه [انگار که من اصلا تو زندگیم یک نفر ایموشنالی مچر و اویلبل دیدم که بازم با همون شدت دردم میگیره]. راستش رو بخوام قبلنا حس میکردم ادمایی که میگن اوکی بای، یا اگه خودم اینطوری باشم خیلی کول و خفنه، اما بیشتر که در مورد این چیزا گوش میدم و می‌خونم تازه میفهمم نشونه شلو بودن و قفل روح و روانه که درست نتونی ارتباط برقرار کنی و از حس‌ها و نیازهات حرف بزنی. 

نمیدونم چرا تموم عمرم تو این لوپ نیاز و خواستن چیزایی از کسایی بودم که اصلا اون قابلیت رو نداشتن! یا شاید حتی از خودم انتظاراتی داشتم که در توانم نبود و قرار نبود یه شبه اتفاق بیفته.

چیزی که نیاز داشتم بشنوم تو یکی از اپیزودهای پادکست jay shetty در مورد عشق و رابطه - این بود که بیکام د پرسن یو وانا بی ویت یا قابل لمس‌ترش ینی رابطه ایز آل ابوت الاینمنت نات اترکشن یا همچین چیزی. ینی تو کسی رو جذب نمیکنی، چون باهم align هستین نچرالی کنار هم قرار میگیرین. اونقدر دلهره دارم که نگم [شاید به واسطه تجارب بدم با ادمای پسیو اگرسیو و حتی خودم که ناخوداگاه این رفتارها رو نشون میدادم و درک نشدن [تقریبا هیچوقت] و این فکت که تو زندگیم هر وقت [لیترالی] در مورد مساله‌ای ناراحتم میکرد حرف میزدم، طرف مقابل قبل از اینکه حرفم تموم شه منو ترک کرده بود:) چه عزیزترین ادمای زندگیم و چه پسرای درب و داغونی که به واسطه درب و داغون بودن خودم تو زندگیم میومدن [به زور میاوردم]] فکر کن یهو طرف بگه میفهمم عزیزم متاسفم حس سیف نبودن بهت دادم بیا حرف بزنیم و روش کار کنیم :)))) اونقدر تو زندگیم در آغوش گرفته نشدم که وقتی کوچکترین اعتراضی تو وجودم حس میکنم، پر از دلهره و ترس میشم. اینکه همه زندگیم فقط داشتم خودم، نظراتم، علایقم، ترس‌ها و ناراحتی‌هامو تو وجود خودم خاموش میکردم. 

شاید باورتون نشه اما گفت: وی کن دو دت و نمیدونم چرا همش اینو میگی [اینکه اگه کژواله برو] و ببخشید اگه anxiousت میکنم. جالب بود ... هر چند دارم فکر میکنم که چرا دایما گردن درد داره! شاید حتی حس امنیت رو نمی‌تونم باور کنم. 

میدونی؟ هیچوقت، هیچ کجا، هیچ‌کس واسه من صبر نکرد، واسه من نموند :) شاید خیلی هم عجیب نیست که تموم عمرم دایما مضطرب بودم سر همه چیز و در بالاترین لول ممکن. جدی الهی قربونم برم :") کاش میتونستم خودمو بغل کنم. هیچوقت متوجه این نیاز نبودم که چقدر نیاز به دوست داشته شدن و به اغوش کشیده شدن دارم، طوری که وقتی از یکی حس خوبی میگیرم نمیتونم از بغلش جدا شم و گاهی این حتی حس نیدی بودن بهم میده. 

میدونم چیزی که درست باشه ارومت میکنه احتمالا و تو رو دایما تو این فازی که همه عمر توش بودم بیشتر فرو نمیبره.

من خیلی تنها و خسته‌م مهربونم، در نتیجه اونهمه فهمیده نشدن، حس اشتباه و اضافی بودن، بولی شدن بخاطر قیافه‌م و ترس از راه رفتن تو محله ناامن و حس وحشت از تجا.وز، بعدها ترس دایمی از وارد رابطه شدن و دوست داشته نشدن، خیانت شدن، مقایسه شدن ...  دایما مضطرب بودن سر هزاران هزار قضیه کوچیک بزرگ... همه چیو به خودت میسپارم یا ارحم الراحمین خودت میدونی که دیگه نمی‌تونم .... ♥️

  • Magic Farari
  • سه شنبه ۷ آبان ۰۴

دلم از دلتنگی تو به جان آمد

مدتهاست که سعی میکنم جاهای دیگه افکارم رو خالی کنم. اولش تو تلگرام و بعد گوگل داک و بعد از ۱۰۰صفحه نوشتن، دلم اینجا رو خواست.

حس میکنم یجورایی تموم عمرم سعی کردم بیسیک‌ترین نیازهامو انکار و سرکوب کنم. مثلا همین دیده شدن و خونده شدن تو این فضا به شکل ناشناس حتی. اصلا احتمالا دلیل اینکه وبلاگ نویسی رو شروع کردم، این بوده که روحم فریاد میزده برای ارتباط گرفتن و دیده شدن.

من سالها خودم رو برای دوران دبیرستان و کنکور و ۵ سال بعدش که مطلقا هیچی نمیخواستم و میدونستم از تنبلی نبود [:)] چون در جواب اینکه "میخوای شوهر کنی" میگفتم نه :) میخوام بمیرم و جالبه که علایم واضح افسردگی تو همون دوران ایگنور میشد. 
این حس دیده شدن و ایموشنال ساپورت اونقدری مهم بود که تمام چالش‌هایی که با اون پسر تو دبیرستان تجربه کردم، فقط مربوط به همین قضیه میشد [نیاز به توجه و شنیده شدن]. واسه همینم تو ۲۲سالگی برای اولین بار تو اتاق درمان حس کردم داره بهم توجه میشه و از تزریق ارامش در لحظه هر چی بگم کم گفتم. ابدا کسی رو سرزنش نمیکنم، چون تو این سالها دیدم که چقدر ادما خودشون نیاز به دیده شدن، شنیده شدن و در آغوش گرفته شدن دارن. و ماها چقدر نسل به نسل بهم اسیب زدیم و ایا پوینت زندگی همین بوده؟
تو یکی دو سال که این تنهایی مقدس رو دارم تجربه میکنم، این حس خیلی بیشتر واسم بولد شده، بهش فکر میکنم و سعی میکنم دلایل رفتارها و ارتباطات [!] گذشته رو درک کنم و همه‌شون تو یه نقطه مشترک بودن، نیاز به تایید جنس مخالف + ایموشنال ساپروت که متاسفانه هیچوقت هیچکدوم رو ازشون نگرفتم و جز زخم بیشتر به روح و روانم اورده‌ای به زندگیم نداشتن و شاید من هم برای اونها.

حالا این روزها هر وقت که میخوام با کسی دیت برم [که این خودش داستان مفصلی هست و نوعی دیگه غم انگیز] دایما به این فکر میکنم که ایا من دنبال دوست داشته شدن هستم یا اون ایموشنال ساپورتی که بنظر هیچوقت حس نکردم و واسه همینم شخصیت دایما مضطربی داشتم [از وقتی یادم میاد]. دارو ارومم میکنه و خداروشکر این مسیر که هر چند تا الان عملکردم خوب نبوده اما حداقل یه سنسی از هدف بهم میده، کاش توش خیلی خوب بودم، شاید همین باعث میشد حس کلی بهتری داشته باشم. 
حالا میفهمم شاید من هیچوقت مفهوم دوست داشتن رو درک نکردم، میفهمم هیچوقت حس نکردم توسط کسی دوست داشته شدم و حتی نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم وقتی با کسی اشنا میشم [که متاسفانه دوام چندانی هم نداره] و چه انتظاراتی داشته باشم. 
بارها دلم برای خودم شکسته که فقط برای تجربه این حس که شاید از آدما و در کانسپت اشتباهی انتظارش رو داشتم چقدر حس بدی پیدا کردم و فهمیدم دوست داشتنی نیستم یا دوست داشتنم سخته.

امروز ۲۸ اکتبر ساعت ۱۰:۰۹ صبح
این متن رو چند روز پیش نوشتم و بازم بخاطر عادتی که این مدت شکل گرفته، دکمه انتشار رو نزدم.
دروغ چرا، تقریبا هر روز به این مساله فکر میکنم که آیا من آدم ساینس بودم هیچوقت؟ وقتی دوران دبیرستان دوست داشتم بدونم همه چی از پایه چطور حل میشه [یا شاید صرفا حس مشاهده اینکه که یکی یه چیزی رو از پایه واست کرک کنه جالب بود؟] و ترس از موفقیتم [!] و ترس از پزشک شدن رو با این حرفا توجیه میکردم که نه، من میخوام بدونم همه چی از عمق چطوری کار میکنه. یا همین چند وقت پیش که س گفت کاش کارمند بانکی چیزی بود و وقتی میومد خونه دیگه به کار فکر نمیکرد یا همچین چیزی و کلی بهم برخورد. اما حقیقت اینکه همه اینها بهانه‌ای بوده برای فرار از حس واقعی‌ای که نسبت به خودم و زندگی داشتم و خب مشخصا حس قشنگی هم نبوده. 

باقیشو تو پست بعدی میگم :)

  • Magic Farari
  • جمعه ۳ آبان ۰۴

عادت به دوست داشته شدن ندارم؟

یه هفته پر از نوسانات حسی هم گذشت! :) سه‌شنبه هفته پیش تو باشگاه [همونجایی که اولین بار توجهم بهش جذب شد] دیدمش و اینبار فرار نکردم و رفتم حرف زدم [هر چند استرسم کاملا مشهود بود و داشتم میلرزیدم] و بهش گفتم هنوز به اون قهوه که چند ماه پیش قرار بود داشته باشیم، علاقمندی و با کمی مکث گفت آره و تا جواب بده سریع گفتم مجبور نیستیم قهوه بخوریم میتونیم بریم بستنی به جاش من کارت تخفیف بردم و you should come with me! و شماره رد و بدل کردیم [به درخواست من] و قرار شد فردا عصرش بریم - پیام داد که هنوز رو اون تایم هستیم و گفتم آره - چارشنبه عصر شد و با کلی ذوق داشتم اماده میشدم، به جبران تمام دفعاتی که اصلا طرف مقابل رو نمیخواستم و آگاه نبودم که اضطراب و ترس چطور داره لیدم میکنه. جلوی در دپارتمانمون منتظر بود، گفت دوست داری راه بریم؟ [به جای اتوبوس] و گفتم اوهوم [تو دلم پر از پروانه بود جدی، حس میکردم همه چیز در مورد این آدم رو دوست دارم] حدود سه ساعت وقت گذروندیم و کلی صحبت کرد از فیلم و سریال و این چیزا و بارون گرفت و گفت میخوای برگردیم؟ نمیخواستم! دایما این آهنگ تو ذهنم بود که "عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم ... حالا که پیدا کردمت ... بنشین تماشایت کنم :)" البته حتی نمیتونستم باهاش چشم تو چشم بشم، چطور میتونستم این ادم رو که هنوز نمیشناسم اینهمه دوست داشته باشم؟[راستش مطمئن نیستم که دارم اغراق نمیکنم]

وقتی کم مونده بود که راهمون جدا شه حرف رابطه رو پیش کشیدم و گفت تا حالا تو رابطه نبوده و با من هم نمیتونه بی یاند دوستی بره! گیج بودم ... اونهمه زل زدن‌هاش و نگاه‌هاشو دزدیدن، اونهمه پروانه تو دلم ... روزایی که میرفتم جیم چشمم جز اون هیچ‌کس رو نمیدید! [لیترالی] همه بلر بودن واسم انگار، حضورش رو حس میکردم، چشام برق میزد و خب بعد از اولین باری که بهش پیام دادم و ریجکت کردن غیرمستقیم [توسط دوست مشترک] دیگه برق چشام با بغض و خشم که نمیدونستم خشم از اونه یا خشم از خودم! قاطی شده بود.

مصمم و واضح بود که رابطه نمیخواد [یا رابطه با من رو نمیخواد؟] دلم گرفت، همه خستگیام یهو روی قلبم تلنبار شد و پلک‌هام گرم ... نمی‌خواستم پیشش گریه کنم اما ... تو همچین موقعیتی هم برگشت گفت شما دخترا زیادی فکر می‌کنید! میدونستم تمومه [چیزی نبود در واقع] اما نمیتونستم حرکت کنم! بدنم سنگین بود و شدیدا غمگین!‌ نه بخاطر اینکه رابطه‌ای شکل نگرفته بود [چون هنوز هم مطمئن نیستم که من اصلا دنبال رابطه‌ هستم] از این لوپ تکراری که انگار دیگه دردهام رو دارم اینترنشنالی تکرار میکنم خسته بودم. از اینهمه گیجی و منقبض بودن دایمی.
دیشب هم دوستانه دعوتش کردم برای اخر هفته [چون قبلی رو اون حساب کرد] و خیلی مودب و محترم گفت نه ممنون و من رو دوست میبینه و نمیخواد میس لیدم کنه! اون شب هم گفت که بهتر از من پیدا میکنی ! و این ابلهانه‌ترین جوابی هست که میتونی به یکی بدی [و گفتم موضوع اصلا بهتر و بدتر نیست].

این چند روز دایما فکر میکنم که چقدر شبیه پ بود این تجربه، همون برقی دوران کارشناسی که زل میزد بهم [دقیقا مثل همین] و شب تولدش به دوستاش اعتراف کرده بود که روم کراش داشته اما کششی از من ندیده و وقتی این رو بدون اینکه بفهمه، فهمیدم و بهش گفتم جذبت شدم [نشده بودم فقط دسپرت توجه بودم و میخواستم مطمئن شم دیده میشم] و گفت "حس من شبیه تو نیست!!!" ای مین فاک یو :) این قضیه شباهت اساسی به اون داشت، منتهی این ادم رو میخواستم ... 
دلم شکسته باز هم ... نه از این آدم [حداقل تو سالم و آدم خوبی بودنش هیچ شکی ندارم] از اینهمه تکرار ....
این چند روز دایما دارم فکر میکنم که من عادت به دوست داشته شدن ندارم، ینی اینکه همینطوری جاری و روان دوست داشته بشم و خواسته شم! انگار باید تلاش کنم [واسه همینم به اشتباه حس میکنم من تایپم این مدلیه که خودم دوست دارم اپروچ کنم!] انگار باید کاری کنم که دوست داشته باشم و من همینطوری کافی و خوب نیستم [حتی ناآگاهانه] و خوشحالم از این آگاهی، از اینکه شاید بلاخره دارم میبینم که کجا اشتباهه و مساله ظاهر ۱۰/۱۰ نداشتن نیست و اونقدر که انرژی و درون حرف میزنه و تاثیرگذاره، چیز دیگه نیست. شکرت برای نشون دادن نشونه‌ها، شکرت برای ذره ذره ساختن یا دوباره ساختن ... هنوز هم نمیدونم باید چیکار کنم، چطور این چرخه رو بشکنم، فقط میدونم که درست نیست و این تنشن درونی تمام این سالها باعث این تجارب شده ...  کمکم کن مهربون‌ترینم، تنها پناه خستگی‌ها و دل‌شکستی‌هام خودتی و بس - دوستت دارم ❤️

  • Magic Farari
  • سه شنبه ۷ خرداد ۰۴

آشوب خودساخته

جمعه گروپ میتینگ داشتیم و تا اینجای کار فقط و فقط وابسته به chatgpt بودم و گاهی حس میکنم مغزم قدرت حل مساله رو کاملا از دست داده [از بعد از کنکور این حس رو دارم - البته شاید همون دوران هم منتظر بودم یکی بیاد و تله‌ها و نکته‌ها رو مستقیم بهم یاد بده و شاید واسه همین هم اینقدر با کلاس‌های بیرون و کسایی که میرفتن کلاس ابسسد بودم و بهم استرس میدادن]، خیلی وقتی فقط و فقط کد رو کپی میکنم و حتی نمیرم ببینم چیکار داره میکنه یا طبق چیزی که ازش خواستم داره عمل میکنه یا نه اصلا - خب طبق انتظار ضایع شدم [درسته به روشون نمیارن اما معنی‌ش این نیست که در موردش حرف نمیزنن و روی دیدشون تاثیر نمیذاره] هم لبی‌م اومد کمک کنه که کلاستر کردن دیتاها رو بفهمم و گفت بیا از کدت شروع کنیم و خب بلد نبودم توضیحش بدم یا بگم دقیقا دنبال چی هستم.

عصرش هم با جیم بادی که یه دختر وطنی هست رفتیم بیرون و انگار که ماها حتما باید یه لیبلی بزنیم، اینبار بهم گفت مدل دهه ۶۰ایا هستی :)! [اشاره به اینکه به هر پسری نزدیک نمیشم و دیت بی هدف واسم مسخره و احمقانه‌س]. 

و آخر هفته که به رسم بعد از هر گروپ میتینگ با خودم قرار میذارم که درست کار کنم و تمرکز کنم روی موضوع و حرفی برای گفتن داشته باشم اما بازم به بطالت گذشت. هفته‌ای که گذشت حتی غذا هم اماده نکرده بودم که منجر به اشغال خوری تو بیرون شد اونم تو شرایطی که هم نگرانی سلامتیم رو دارم و هم نگرانی مالی وقتی میدونم هیچی سیو نکردم و با اوضاع جدید که تو راهه باید حواسم به باجت باشه.

استرس جابجایی رو دارم یا استرس اینده؟ خیلی واسم روشن نیست اما نتیجه خوابیدن‌های زیاد، اسکرول کردن‌های زیاد و پشت گوش انداختن‌های زیاد هست و این ناراحتم میکنه.

این چند وقت اخیر که چندین بار تو جیم دیدمش، دایما بهش فکر میکنم و با خودم قرار میذارم ایندفعه حرف بزنم [secure attachment] اما باز دلم سنگین میشه و با خودم میگم چرا اون حرف نمیزنه و وقتی واضحا گفته نمیخواد وارد رابطه شه دیگه دنبال چی هستم؟ زل زدن‌هاش بهم تنها دلیلی هست که میره رو مخم و حس میکنم شاید جفتمون یه مشکل داریم تو ارتباط گرفتن اما میدونم که فقط دارم خودم رو گول میزنم، پر از خشم میشم از فکر بهش [چون جوری که من میخواستم واکنش نشون نداد] اما هر بار که میبینمش، صورت و چشمای بیگناهش و ارامش روحش باعث میشه گیج شم و پر از تناقض. وقتی میدونم تمام این داستان سر این بود که از همین نگاه کردن‌هاش حس کردم ازم خوشش میاد ... و کاش هیچوقت حرفی نمیزدم و کاری نمیکردم :)

فکر کردم سال اول طبیعی بود که دیسترکشن زیاد باشه و نتونم تمرکز کنم [روی چیزی که حتی بهش علاقه هم نداشتم] اما دیگه این حالت رو نمیفهمم، اون روز که رفتیم واسه میتینگ هم همکلاسی هندی‌م رو دیدم که از کندیدسی دفاع کرده بود و پاس شده بود و استادش داشت بهش میگفت you did an excellent job:) و بله، تو همه کلاس‌ها عالی کار کرد و من دایما مضطرب، دیسترکتد و تو موود سروایوال! و تهش پایین‌ترین نمره هر کلاسی شدن و تنها اینترنشنالی که اورال رو افتاد! ایا این منم؟ چی شد دقیقا که حتی درگیر حاشیه‌ترین ها هم اوضاعشون از من بهتره؟ شاید این تناقض که بنظر میخوام تمرکز کنم روی کار اما هر ثانیه زندگیم رو پر از عامل مزاحمت کردم، تو اینستا و باقی جاها کی هست یا کی حضور من واسش مهمه که گاها اونهمه وقت میذارم؟ تهش چی؟ اینکه بری فالورهای پسره رو چک کنی و دیدن اونهمه دختر سکسی حالت رو بد کنه و دیپلی حس حماقت کنی که چقدر روی چطور بنظر رسیدن وقت میذاری؟:) اینکه یه خاطره گنگ و دور و بی معنی تو ذهن آدمایی اما تو اونا رو واسه خودت بولد و مهم و تاثیرگذار میکنی؟ اینکه هیچکدوم حتی حاضر نشدن یه قدم کوچیک به سمتت بردارن اما عکسشون رفت رو ویژه بردت [همینقدر چرند] وقتی میدونی ظرفیت دوست داشتن رو نداری و کلی گره روانی داری که نیازه روی خودت کار کنی و شل کنی و ریلکس باشی، چرا همچنان توی این لوپ گیر کردی؟
نه به روتین ورزش کردن ادامه میدم و نه حتی هر مراقبت دیگه‌ای و اینم از وضع کار کردنم که ۹۰ درصد مغزم درگیر رابطه‌س و جالبه که دیپ داون میدونم که ترجیحم تنهاییه و هنوز هم دردهای گذشته دارن زندگیمو لید میکنن

دیشب یادم افتاده بود که از موفق شدن میترسیدم ... :) الان چی؟

خودت به ذهن و زندگیم سامون بده، من بدون تو خیلی درمونده‌م مهربون‌ترینم ...

  • Magic Farari
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۴

observe

نمیدونم اینهمه کابوس/خواب عجق وعجق طبیعیه یا نه،‌ دیشب که نکست لول بود!
دعوت شده بودم شام مختصر با تعداد ادم مختصر و پولی که به تاکسی دادم رو میتونستم برم یه رستوران غذای خفن‌تری بخورم و شاید ادمای خفن‌تری ببینم!! [رندوم :))] میدونم پوینت قضیه به کوالیتی تایم گذروندن بود اما خب اما کامنت‌های مزخرفی دادم و هم کامنت‌های مزخرفی شنیدم و هر روز بیشتر متوجه این فکت میشم که این دختر نیک چقدر خوبه! درگیر حاشیه نیست [به نسبت] و سخت نیست پیشش بودن. 
اینکه واضحا میبنی وقتی مدل "دختر خونه" بزرگ بشی چقدر ضعیف بنظر میای در عین حال که خیلی قدرت‌های دیگه داری اما اون کمبود اعتماد به نفس حس میشه کاملا. مثلا همین رانندگی بلد نبودن و خیلی نشونه‌های ریز و درشت که چون خودم دارم کاملا حسش میکنم. هوست یه دختر موفق و حتی زیبا اما [شخصیت نه چندان سوییت] فکر میکنم ۳ ۴ سالی ازم بزرگتره و خب کلا بزرگ میزنه و یکی از سوالات ثابتش از ادمای جدید اینه که فلانی ازدواج کرده و چطور با طرف اشنا شده. غم انگیزه ... چون وقتی با همون کالچر بزرگ شدم،‌ دلیلش رو میفهمم، وقتی پس ذهنت اینه که هنوز ناکاملی
یه سری رفتارهای ریز هم ازاردهنده‌س همچنان، وقتی میبینم کسی رو بستی کردم واسه خودم اما اون آدم تا وقتی شاده که چیزی بهش برسه و اگه من جدا از اون خوشحال باشم، حالش گرفته میشه و ای مین واوو! اینکه از هیچ ادمی دور من خوشش نمیاد و اگه بهم توجه شه حالش بد میشه رسما، اینکه از همه سعی میکنه یاد بگیره یا جذب کنه یا همچین چیزی. متوجه میشم که حتی حرفای من رو میکنن حرفای خودشون :) انی وی! از وقتی هم که این تغییر رو دادم که بعدا باید در موردش صحبت کنم، فهمیدم ادما بخاطر غم مشترک دوست دارن باهات باشن و نه اینکه تو توجه بگیری و حالت بهتر باشه [ای نو ایت سیمز کرول بات ایتز ترووو]!
خلاصه که بازم به نقطه صفر رسیدم انگار‌، وقتی میبینم چقدر با همون ف که حس میکردم ناجی زندگیمه دوست هستن که حتی طرف سعی میکرده چهره‌ اینو زیباتر کنه، یا وقتی مثلا دوتایی ظرف میشوریم [برای بار چندم] و همون هوست بجای جمله ساده "بچه‌ها دستتون درد نکنه" میگه فلانی [اون یکی دختره] مرسی [کلی تشکر - در حدی که کم می‌مونه دستاشو ببوسه] و بعد یادش میفته منم بودم و میگه مرسی :)) دازنت مدر؟ نه! اما مسخره‌س یو نو؟ 
باید سعی کنم خنثی‌تر باشم قطعا، یاد بگیرم که خدا بهترین فراهم کننده وسیله و ادم‌هاست و تا وقتی دارمش نیازی به نگرانی نیست :)

چقدر ترسیدم از موفق شدن و موفق نشدن :") چقدر ترسیدم از طرد شدن بخاطر هر دوی این اتفاقات ... چقدر ترسیدم از نشون دادم خوشحالی و غمم! چقدر اهمیت دادم به هر چیزی جز خودم ...
بنظر سعی میکنم سوشالایز کنم اما بعد از حرفایی که زدم پشیمون میشم! کاش یادم بمونه بیشتر ادما فقط میخوان شنیده شن و نه اینکه بشنون!!! بیخیال بابا.
راستی باز دیروز تو جیم دیدمش [میدونستم میبینم] و باز نگاه کرد و هیچی به هیچی،‌ من که کلی تو جلسات تراپی کلنجار میرم که وقتی دیدمش چه برخوردی کنم و چطور secure attachment داشته باشم، دیروز با اینکه زل زده بود بهم [و من سر همین نگاه خر شدم و فکر کردم خوشش میاد ازم!] نگاهمون بهم خورد و اونم هیچ کاری نکرد - اگه اون امن بود میتونست سلام بده درسته؟ - و چقدر من همیشه خودم رو به جای بقیه هم سرزنش کردم :") - تنها هم بودم و خطری نداشت حرف زدن براش اما خب ایف هی واند هی وود [تنها فکتی که همیشه تو زندگیم درست عمل کرده]. 
""زندگی شجاعانه، از جمله‌های شفاف آغاز می‌شود.
از جایی که شما،
مسئولِ افکار، احساسات، و انتخاب‌های خودتان می‌شوید""
اینو الان دیدم پونه پست کرده بود [همون کتاب تکه‌های یک کل منسجم]
از وقتی که س ازدواج کرده و من اومدم اینجا هر روز ارتباطمون کمتر شده، امروز یک ماه و دو روز هست که حرف نزدیم و وقتی ریز میشم میبینم تو سالهای اخیر فقط انگار دنبال ایموشنال بگ بوده [بودیم] و من درد رو زندگی کردم قبل از اینکه وارد زندگی بشم! انگار همه مسیر حرکتی نورون‌های مغزم شکل گرفته بود و من اکتیولی [ناخودآگاه!] دنبال درد بودم. دلم میگیره که حس میکنم حتی این ادم هم برخلاف تمام دیلوژنی که تو این سالها داشتم، نقطه امنم نبوده و نگرانیش نه از اشتباه سامون گرفتن من بلکه از جفت شدن من قبل از خودش بوده بنظر! انی وی ...
کمکم کن مهربون‌ترینم،‌ خودت آگاه بر تمام لحظه‌هام بودی و هستی ... ❤️

  • Magic Farari
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۰۴

روتین برای زنده ماندن

نمیدونم کی بود دقیقا که شروع کردم به توجه به بدنم، به تغییرات هورمون‌هام و تاثیرش روی مود و حال و هوام، به اضطراب دایمی (در بالاترین لول و دایمی برای هر مساله‌ای [لیترالی]) و تاثیرش روی خرید کردن دایمی و سناریوچینی و پرحرفی (انگار که کنترلم رو از دست داده باشم) و چیزهایی از این دست، اما خیلی زندگیم واسم منطقی‌تر شد (به نسبت گذشته) و واسم شوکه کننده بود حتی.
فکر کنم یبار کیمیا [همون که تو اینستاس] گفت روتین داشتن وسط اینهمه بی نظمی زندگیم زنده نگهم میداره یا همچین چیزی، ینی وقتی دایما سفر میکنی و بنظر حتی جای سکونتت ثابت نیست، فقط روتین داشتن [از ژورنال کردن و مراقبت از پوست و کتاب خوندن و هر چیز بزرگ و کوچک دیگه‌ای] به ذهنت نظم میده و تلف نمیشی.
از وقتی روتین پوستی رو شروع کردم [وقتی بعد از کلی میکاپ کردن [چرا واقعا؟!] و مراقبت نکردن مناسب که عملا گند زده بودم به ضورتم و با آکنه داشت فریاد میزد رسما] و وقتی با ب حرف میزدم، متوجه شدم جدا از اینکه متنفرم وقتی میگن عکس بده [🤢] اصلا وضعیت پوستم در حدی نیست که برای خودم دلم بخواد عکس بگیرم، و دور اول دکتر رفتن [تازه با اصرار مام] و همون شوینده‌ها و کرم‌های معمولی که تجویز کرد. واقعا به روزم معنی داده بود که هر روز و شب بهش رسیدگی کنم و منتظر تغییر بمونم، سری بعد که پیش ذکتر معروف‌تری رفتم [و فرقش تو قیمت محصولات مراقبتی بود] و داروهای زیادی که خوردم که شاید بلاخره خوب شه، درسته هنوز هم دارم جوش میزنم تو ناحیه دیگه‌ای و هنوز جای زخم‌های قبلی‌ها مونده نسبتا و هیچوقت به اون پوست شیشه‌ای نرسیدم :) اما این پروسه واسم شفابخش [روحی] بود تا حدی. 
این روزا که شدیدا اضطراب [بنظر پنهان] دارم و عملا هیچ کاری نمیکنم و همه چیو پشت گوش میندازم، یا خودمو درگیر چیزایی میکنم که ابدا مهم نیستن الان! باز متوجه این حقیقت میشم که چقدر روتین داشتن مهمه و الا استرسم مثل همیشه افسار تموم زندگیم رو دست میگیره. مثلا اینکه تو تابستون اینهمه درگیرم که چی بپوشم [وقتی مطلقا هیچ اهمیتی نداره]! یا هر چیز مزخرفی از این دست.
قسمت تامل برانگیز/غم انگیز ماجرا اینجاست که وقتی عادت خوبی رو شروع میکنم هم ادامه نمیدم و شاید همین روتین پوستی و زبان خوندن اون یه سال بعد از فارغی تنها مواقعی بودن که تو زندگیم نظم و دیسیپلین نشون دادم. اینجاست که احتمالا "فاک موتیویشن" معنی پیدا میکنه.
امروز روز دومی هست که فقط با ضدافتاب بی رنگ اومدم بیرون و تمام این سالها کانسرند بودم در مورد پوستم اما خب حس خوبیه - چون عملا با اونهمه وقت تلف کردن و اسیب زدن به پوستم، نه کیفیت زندگیم و ادمایی که وارد زندگیم شدن فرق کرد و نه حال خودم و عملکردم بهتر شد - در نتیجه وادفاک؟
خلاصه که خودت هوامو داشته باش ❤️  

  • Magic Farari
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۴

چرا؟

تقریبا هر شب خواب دوران کنکورم رو میبینم، تو خواب همون حس سردرگمی و میل به برگشتن عقب رو دارم و حتی تو خواب متوجه بودم که اینجام اما میخواستم برم دوباره کنکور بدم و ثابت کنم که میتونم چیز خوبی [!] قبول شم. دیشب خواب مدیرمون رو میدیدم و برای چندمین بار داشتم با تمام وجود باهاش دعوا میکردم و میگفتم میدونی کارات چه تاثیری روم گذاشت؟ اما الان که بیدارم ... ایا کارای اون تاثیرگذار بود [در بچ بودنش هیچ شکی نیست البته ... همین که سر چیزی که مطمئن نبود اونطوری داد میزد سرمون و تحقیرمون میکرد اما با بچه دکترها یه روی دیگه رو میدیدی ازش، یا وقتی تو مدرسه دخترونه پیش همه وقتی داشتیم میرفتیم کلاس گفت فوکول دراوردی [فکر کن من افسرده اون دوران اگه به فکر این چیزا بودم :)] آه ... چقدر نفرت انگیز بود این زن!] یا من ضعیف اونو خیلی جدی میگرفت و مثل تموم ارتباطاتم به جای اینکه به حالش تاسف بخورم که چقدر شلو، احمق و پر از عقده‌س نه اینکه من شهری نیستم و بچه دکتر نیستم و درسم خوب نیست حتما ...

نباید بعد از ده سال همچین مسائلی هنوز اینقدر تاثیر بذارن روم ... 

دیروز بعد از کلی ورزش کردن و ترشح دوپامین باز ردپای غم رو پیدا کردم، وقتی تایپ‌های [!] من نگاش میکردن با خودم گفتم واسه چیزایی که من زور میزنم و سناریو میچینم، به سادگی جذب ملت میشن :) به من که میرسه، فقط کافیه یبار اشتباه کنم و اسیب پذیریم رو نشون بدم، برای همیشه میرن و ازم فاصله میگیرن ... اما وقتی به پسره که تازه نمیخوادش :) گفته بود دست از سرم بردار ... رسما گریه کرده بود واسش! خوبه که ادما همدیگه رو بخوان و قطعا مساله من این نیست ... اما ایا فقط برای من اینقدر سخت بود دوست داشته بشم و کنارم بمونن تا درونم اروم‌تر شه و خودم باشم؟

ردپای اضطراب رو دنبال میکنم و حس میکنم من هرگز به کسی علاقمند نبودم، ینی اصلا انگار این ژن برای من بیان نشده ... هر دل مشغولی که داشتم برای تایید گرفتن بوده و چه غم انگیز ...

خودت کمکم کن عبور کنم از ضعف و تاثیرپذیری های منفی

خودت هوام باش ای مهربون قدرتمندم

  • Magic Farari
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۰۴

dream again

دیروز تو جلسه تراپی داشتم در مورد کتابایی که میخونم و شباهت‌هایی که بعضی ویژگی‌های مطرح شده باهام دارن حرف میزدم، اینکه من تایپ ارتباطاتم در روابط عاطفی Anxious attachment هست و وقتی اینو فهمیدم، تاثیری که اضطراب شدید و دایمی از وقتی خودم رو شناختم روم گذاشته باور نکردنی و حتی ترسناکه.
از یه جایی یادمه که متوجه شدم دارم دایما زور میزنم که طرف مقابل تاییدم کنه و بعد اینطوری بودم که من اصلا این آدم رو میخوام؟
تاییدم کرد و گفت دلایل بحثم تو روابط هم کودک درون مضطربم هست که میترسه از ترک شدن :") شاید واسه همین به ریسپانس آدما و زمان و همه اینا اینهمه حساس و گیرم و وقتی دارم با یکی حرف میزنم، همه زندگیمو تعطیل میکنم و منتظر پیام‌های اون میشینم [لیترالی]! و وقتی آدم سالمی میبینم واسم بورینگه و انگار یه چیزی کمه ...
بعد از سالها خودمو سرزنش کردن در رابطه با همه [نحوه برخورد اطرافیانم [عزیزانم] اصلا بی تاثیر نبوده - چه وقتی با بزرگتر از خودم بحثم میشد و مهم نبود و به صرف بزرگتر بودنش حق با اون بود! یا حتی وقتی با ادما تو مدرسه و خوابگاه و ... نمیتونستم بازم مقصر من بودم :) حتی این تجربه اخیر ... غریبه‌ها بیشتر ساپورت میکردن و حتی س معتقد بود ینی چی که هر جا میری باهاشون مشکل داری؟! چطور به این نتیجه گیری رسید؟ بخاطر خوابگاه دبیرستان که واقعا مشکل داشتن و از افسردگیم مشخص نبود که چقدر محیط سالم نیست؟ من بچه بودم شما علایم رو نمیدیدین واقعا؟ از اون دختر حراف که دایما میخندید شدم یه ساکت غمگین به معنای واقعی کلمه و اینکه نمیتونستم غذا بخورم و سرزنش میشدم بیشتر [گاهی هم محبت میدیدم]] دارم میبینم که نه ... من همیشه مقصر نیستم و ادما اتفاقا جای کار بسیار دارن. دلیل طرد [؟] شدن‌هام نه از بد و ناکافی بودنم، بلکه از چالش‌های درونی ادمای مقابلم و اینکه من به چه ادمایی جذب میشم [avoidant] تاثیر میپذیره. بی اعتماد به نفسی من نسبت به رابطه [به دلایل مختلف] یک من مضطرب ایجاد کرد و این من همه توانش رو گذاشت که بره سمت ادمایی که حس بی ارزشی من رو کانفرم کنه در حالیکه ... نه، شاید میتونست جور دیگه باشه اگه به جای تموم اون اسیب‌ها درست درس میخوندم و همون سال اول میرفتم دانشگاه [تنها محلی که ممکن بود چند تا ادم سالم ببینم] ... الهی قربونم برم بخاطر تموم این دردهای بیخودی که تحمل کردم، بخاطر چیزایی که حتی تا امروز فکر نمیکردم اینقدر مهم و تاثیرگذار باشن ...
کمکم کن من بدون تو هیچ پناه و تکیه گاهی ندارم ...
دیروز بهم گفت تو خیلی قلب قشنگی داری و فلانی [همون پسره که خودم ازش خوشم اومده بود و اونم مشتاق بود بنظر اما باز کودک مضطرب درونم شروع کرد به بحث کردن :) و اونم مثل هر ادمی که روان سالمی داره پشیمون شد] فرصت این رو پیدا نکرد که ببینه این رو ... حس میکنم قلب قشنگ که میگن ینی خیلی ساده‌ای :) اما خب ۸ سال از زندگیم رو توی اون اتاق ۹ متری گذروندم ... ۵ سال تو سردرگمی و ۳ سال باز کرونا و جایی برای رفتن نداشتن ... یادمه قلبم سنگین میشد و نمیتونستم برم قدم بزنم حتی ... چرا؟ چون ممکن بود واسم حرف در بیارن که وقتی کاری نداری بیرون چیکار میکنی اما ایا واقعا مهم بود؟ :) شکرت که همیشه حواست بود و خودت هوامو داشته باش مهربون ترینم ...

  • Magic Farari
  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۰۴