داشتم ویدیوهای میسا [فرازبان] رو میدیدم و در مورد چیزایی حرف میزد که شاید بارها بهش فکر کردم و شنیدم، همین که از درون باید خودتو بسازی و چیزای بیرونی اونقدر دوامی نداره [اگه نگیم اصلا تاثیری نداره] و آدما بخاطر شخصیتت جذبت میشن و نه وسایل برندت و این چیزا. خیلی شنیدم و فکر کردم اما خوبه که وقتی کسایی که قبولشون داری، این حرفا رو میزنن، انگار یطورایی تایید غیرمستقیم برای اینه که تو هم خیلی شلو نیستی!

دو هفته اخیر خیلی جالب و غم انگیز بود - باز هم ارتباط بزرگترین چالش زندگیمه [اگه نگم اونقدر روی این میخ شدم این سالها که چیز دیگه‌ای رو امتحان نکردم که حداقل چالش های جدید داشته باشم]. از فاصله گرفتن یکی، چون شدیدا احساسی شدم و پیامای طلبکارانه و احساسی دادم و بعدی یک دروغگوی، اینسکیور ... اصلا نگم برات. اولش ترسیدم و بعد به شدت دلم سوخت! هم برای این آدما و هم خودم که این شخصیت‌ها رو به خوبی میشناسم و درد آشنایی که بهم میدن باعث میشه جذبشون بشم. 

این سالهای اخیر خیلی باعث شد که خیلی به آگاهی برسم، هر چند در عمل بنظر نمیرسه تفاوت چندانی کرده باشم. سالها پیش وقتی ۱۳ ۱۴ ساله بودم، یه جمله خوندم که "در نگاه کسانی که پروازت رو نمی‌فهمن، هر چی بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشی" اونموقع این در حد یه جمله سنگین بود که حس میکردم دونستن و استفاده کردنش منو از بقیه متمایز میکنه و کول بنظر میام اما تمام این سالها بنظر زندگیش کردم. من زور میزدم که قبول شم بین ادما و خواسته شم [هر چند دیپ داون این حس مهم نبود واسم، صرفا حس میکردم دارم یه جایی رو اشتباه میکنم] و الان با مفاهیمی مثل ایگو، اینسکیوریتی، گس لایتینگ و intimidated و این چیزا اشنا شدم. همیشه خودمو سانسور میکردم، حتی یه جایی از موفقیت میترسیدم چرا؟ چه وقتی یاد دوران راهنمایی میفتادم که معدلم در تاریخ اون مدرسه ۲۰ شد و همه سرسنگین باهام برخورد میکردن، یا چه وقتی رفتم دانشگاه و ترم ۱ میدترم فیزیک ۱۰ نمره بالاتر از مهندسیای اتاق [کسی که بهم گفت خیلی حس بدیه که بیای دانشگاهی که همه شاخ رشته‌شون بودن اما تو نبودی - تو خود حدیس [میدونم این س نیست، اون یکی رو پیدا نمیکنم] مفصل خوان از این مجمل] شدم و حالش به شدت گرفته شد [نمیدونم اسم اون حال چی بود] و من باز حس لفت اوت بودن کردم. میدونی انگار ادای بدبختی درمیاوردم که پذیرفته شم و تهش هم تنهای تنها بودم.

بعدها که اونا شرایطشون کمی استیبل شد - یکی گفت دل تو رو هر کسی راحت به دست نمیاره، یکی گفت تو حس قدرتمندی میدی، یکی قبل ترها میگفت تو باهوش بودی و میتونستی رتبه ۱ شی، یکی گفت همه روت کراش بودن ... اینا بعدها بود، ولی من در تمام اون لحظات، حس میکردم دوست داشتنی نیستم و ادما نمیخوان باهام بجوشن. بعد از قضیه اون پسره تو دبیرستان که ضریب هوشیش بنظرم نهایت ۶۰ اینا بودن و شدیدا حس شرم میداد بهم بخاطر فکر کردن و تحلیل کردن، مسخره‌ و بی احترامی میکرد و من حتی میترسیدم از باهوش بودن، میترسیدم از اظلاعات داشتن و نظر دادن ... اما خب همون دانشگاه رفتن هم لطف خدا بود، علی رغم تمام اسیب هایی که بهم وارد شد، وقتی با اون پسر برقیه حرف میزدم که رتبه برتر کنکور و به تفسیر جامعه بچه باهوش بود و میدیدم چقدر شبیه هم فکر و تحلیل میکنیم، یا اینکه پیامای طولانی میده و به همه چی ریسپانس نشون میده و حتی حس میکردم چقدر پیشش بچه هستم گاهی [اون ۵ سال ازم کوچکتر بود [سنی]] یا وقتی میدیدم که بنظر ادمای باهوش بهم جذب میشن، یا دخترایی که اصطلاحا طرفدار داشتن، باهام خوب بودن و هزاران چیز کوچیک مثل همینا - شروع کردم به این فکر که شاید من اشتباه و بد نیستم؟ شاید من مقصر نیستم [چیزی که تمام سالهایی که داشتم بزرگ میشدم و شخصیتم شکل میگرفت بهم القا شده بود - چون بچه کوچیک خانواده بودم و باید احترام بزرگترها رو حفظ میکردم، حتی اگه اون بزرگتر fair رفتار نکرده بود]. همه اینا از من یه خودسانسورگر ساخت، از شیر کردن اهنگ ها و فیلم هایی که خوشم میاد حس شرم داشتم و خودم خودمو میکوبیدم. تا اینکه دوران کرونا شروع کردم به خوندن توییت های ملت و به اصطلاح ایدئولوژی ادمای خفن دورم و با هر جمله اینطوری بودم که عه منم اینطوری حرف میزنم و فکر میکنم خیلی وقتا. اما فرق یا بهتره بگم شکافی که بین ما وجود داشت این بود که اونا نمیترسیدن از خودشون بودن، از حرف زدن و یا حتی اشتباه کردن و برعکس ....

حالا واسم میک سنس میکنه، ادمایی که از قدرتمند و مستقل بودن تو حس خطر میکنن، چون فکر میکنن کنترل اوضاع دستشون نیست. ادمایی که اصلا ظرفیت اون حجم از توجه و دوست داشته شدن رو ندارن، ادمایی که اونقدر دنیای درونشون تاریکه که با توضیح و تلاش برای اثبات خودت بهشون فقط خودت رو درین میکنی و اصطلاحا میشن ایموشنال ومپایر زندگیت، جمله عامیانه‌تر اینکه: بزرگترین اشتباه زندگی میتونه این باشه که به کسایی که باید لگد بزنی، لبخند بزنی! با خشونت علیه این ادما اصلا موافق نیستم قطعا، همه ما [خودم بیشتر از همه] باگ داریم و گیر فکرای پوسیده و الگوهای اشتباه اما اشناییم ولی الان میفهمم وقتی میگن یکی ایموشنالی در دسترس هست، یکی اپن تو کانورسیشن هست، یکی همش نمیگه تو گهی من خوبم، و در یک کلام ادم بودن چقدر مهمتر از قشنگ بودنه!

چقدر فکر تو سرم داره میچرخه ...

کمکم کن قدرتمند مهربونم، کمکم کن نور باشم و نه سایه که هم زندگی خودم و هم ادمای اطرافم روشن‌تر باشه - همه چی خیلی هیچه.

 

ب.ن: اوایل که با همخونه مشکل داشتم و حس میکردم همش داون هستم، با یه وطنی که یبار همو دیده بودیم حرف زدم و بدون بدگویی فقط داشتم موقعیت رو شرح میدادم [ادما نیاز دارن که حرف بزنن، درسته که گاهی اون آدمی که انتخاب میکنن مناسب ترین آدم نیست] و بدون اینکه ذره‌ای بهم این حس رو بده که حسم ولید هست و دتس اوکی! برگشت گفت من از اون ادم حس بدی نگرفتم [فقط یبار همو دیده بودن و اصلا مکالمه خاصی باهم نداشتن] و اگه من بودم فلان جواب رو میدادم و کلی میخندیدیم :)! ناراحت شدم چون هم حس بدی بهم دست داد که شیر کردم و هم اینکه حس کردم مشکل از منه. در حالیکه تنها کاری که من کرده بودم، این بود که با احترام و خنده گفتم که دوست ندارم بهت بگم با کی رفتم بیرون و جنسیت اون فرد چی بود! حتی بعدها که باز افسردگیم برگشت و مجبور به مصرف دارو شدم و جلسات تراپی هم همزمان میرفتم، بارها از شرح اتفاقاتی که افتاد بهم گفت یه آدم سالم اونطوری رفتار نمیکنه و خودم هم میدونستم اما شاید الان دیگه بفهمین که چقدر ولیدیشن گرفتن از بقیه واسم مهم بوده. 

حالا بعد از ۱/۵ سال دیشب تو باس دیدمش و حسابی خسته و کلافه بود که از دست همخونه‌ش عاصی شده و دنبال خونه یه خوابه هست. سعی کردم چیزی نگم و منصف باشم و بگم که گاهی ترکیب ادما ترکیب خوبی نیست و این معنیش این نیست که یکی بده و دیگری خوب... هر چند دیپ داون بهم ثابت شده که بعضی ادما بعد بدشون خیلی غالبتره. خلاصه اینطوری بودم که باز یاد حرف اون پسر برقی افتادم که یبار در واکنش به اینکه من حسم رو با یه ادمی شیر کرده بودم و از واکنشش ناراحت بودم، بهم گفت منم نیاز به حرف زدن دارم اما فلانی اونی نیست که برم باهاش حرف بزنم - خیلی درست و قشنگ گفت، هر چند من بازم بارها و بارها این اشتباه رو کردم اما امیدوارم به مرحله‌ای برسم که هم ادمای درست در اطرافم بیشتر باشن و هم اورشیر نکنم.