خبر پایون فصلی رو میبره ...
هر گل تازه ای که چشم باز میکنه
به خودم میگم که این نیز میگذره ...*
*فرامرز اصلانی
پر از حس های متناقضم، سال تحصیلی اول تموم شد و خب طبق عملکردی که داشتم هم معدلم به شدت بد شد [الان رو مینمم هستم] و هم امتحان اورال رو افتادم که ینی به اندازه کافی کوالیفاید نیستم و باید تز ارشد بدم اول بعبارتی ثابت کنم چیزی میفهمم و مفیدم. از ۱۳ نفر این گرایش، ۶ نفر افتادن که من هم جزو اونا بودم و تنها اینترنشنال البته.
کم کاری خودم بود؟ بله، مثل تمام امتحان های دیگه زندگیم، بی توجهی به مفاهیم ساده و پایه ای و تمرین نکردن. دو روز قبل از امتحان جلوی گروه تمرین کردم و هیچ سوالی رو نتونستم جواب بدم و تاسف اور بود و انگار ذهنم به تعلل عادت کرده چون اونقدر گفتم فقط بگذره بعدا یاد میگیرم که شرطی شدم و مثلا از درس استادی که به گروهش جوین شدم و موضوع اصلی ریسرچ اون درس بود هیچی نفهمیدم و اگه اون چ کمک نمیکرد از پس تمرینات هم برنمیومدم احتمالا.
اونهمه اذیت شدن و تراماهای جدید و همخونه رو اعصاب و رویارویی یهویی و ناخواسته با سنم به واسطه اون احمق و لفت اوت شدنم، در کنار این حس عدم اعتمادی که به خودم دارم چون میدونم تمام این سالها فقط دنبال فرار بودم و هیچی یاد نگرفتم. اون ۲-۳ سال کرونا تو گوشه اتاقم که تمام زورم رو میزدم معدلم رو درست کنم و اصلا حس اموختن و مهارت نداشتم و چقدر تلخ بود.
اینمدت ن تنها ادمی بود که اینجا فکر میکردم باهاش کنار میام اما هر چی بیشتر میگذره میفهمم نه و اون رو خیلی چیزای دیگه تمرکز میکنه که من جزوش نیستم. من جزو برنامه های هیچکس نیستم، وقتی تو گروه اینجا در مورد درس اختیاری پرسیدم و کسی ریکشن نداد و پیامم رو پاک کردم یا وقتی مقاله رو فرستادم و ریکشن نشون ندادن [در مقایسه با اون دو نفر] اینطوری بودم که چرا هر جا میرم همش این حس تکرار میشه؟
همیشه خودمو با اراجیف مشغول کردم.
حس تنهایی دارم که حس جدیدی نیست و راستش خیلی هم بابتش نگران نیستم. هنوز از اون پسره پ که رسما خردم کرد [چون حالش کلا خوب نبود] بدم نمیاد و در فاز |کاش آدم بود| هستم [همینقدر بی عقل]. سر کلاس زبان هم یکی از اعضای همون گروهی که خودشون دعوت کردن و خودشون خواستن که دیگه نباشم [یهو] هست و طبق انتظار خوشم نمیاد و راستش مهم هم نیست دیگه.
تو این ۳۰ سال شاید خودم دوست خوبی برای کسی نبودم [هر چند بنظرم بودم - نمیدونم دلیلش ذات خوب بود یا مهرطلبی و تایید طلبی اما همیشه هر کمکی از دستم برمیومد [که معمولا درسی بود] دریغ نمیکردم] اما در مقابل هم هیچوقت دوست خوب یا بهتره بگم کلا دوست چندانی نداشتم. یادمه دوران تینجری تنها پوینتم درس خون بودنم بود چون دختر دماغ گنده [واقعا اونقدرا هم بزرگ نبود! اما خب به قدر کافی بخاطر قیافم بولی شدم که بعد از سالها هنوز اثرش تو روحم مونده باشه] یا دلیلش هر چی که بود اون دختر کول جمع نبود و کسی باهاش قاطی نمیشد و خودشم اصلا بلد نبود با کسی دوست شه. یادمه پنجم ابتدایی که با ف دوست صمیمی بودیم مثلا، چون زودتر از خونه راه میفتادم و اون همیشه ریلکس بود میرفتم تا دم در خونشون تا باهم بریم مدرسه و یبار به روم اورد که نرم چون خواهرش معتقده نشانه ول بودنه که تا اونجا میرم دنبالش :).
تمام ادمای اشتباه و موجودات ترسناکی که اولش فکر میکردم خدا سر راهم قرار داده که کمکم کنن از شرایطم بهشت بسازم!! خیلی سخت بود، دختر سرخوش و تیزی بودم اما همیشه بخاظر اون بحث های همیشگی که شاهدش بودم عمیقا فکر میکردم اگه شوهر نکنی بی ارزشی. فکر میکنم اونقدر اون بحث ها رو ناخوداگاهم تاثیر گذاشته بود که دوم دبیرستان با یه تماس اشتباه اونطوری با اون کودن گند زدم به فرصتی که واسم پیش اومده بود که زندگی بسازم. اون مایندست و بحث های دایمی با کیس های تخمی س و گریه ها و تو سرش کوبیدن ها و اضطراب همیشگی من از هر بار کسی اومدن خونمون و جمع شدن و بحث یا ازدواج یکی از دخترای فامیل یا همسایه در کنار این کامنت ها که زشتی، زشتی، زشتی از طرف هم جنس های خودم و پسرای دوزاری کوچه خیابون ... [جالبه که واسم سواله منشا این همه ترس و اضظرابم از کجاست :)] احتمالا باعث شد کسی که موقعیت اجتماعی داشت مثلا دانشجوی فلان رشته بود و باهام حرف میزد حس کنم خدا نازل شده و اینو گذاشته سرراهم که حس ارزشمندی کنم اما وقتی یکی با دیدن عکسم، یکی با گفتن اینکه واسم دختر پیدا کن، یکی با بی محلی که واسم دختر ریخته، یکی با تصور احمق بودنم [البته این نقش رو خیلی بازی کردم و به ادما حرفایی رو زدم و داستان هایی رو گفتم که دوست دارن بشنون] هر کدوم یطوری بیشتر از قلب خردم کردن. خودمو سرزنش میکنم که چرا جراح مطرح یا وکیل یا مهندس یا هر چیزی نشدم؟ انگار که یادم رفته باشه با ترس دایمی از فردام ویدیوهای ضبط شده رو چند بار میدیدم که راه فراری پیدا کنم که پسر چوپون فلانی که هیچکس نگاش نمیکنه مجبور نشه بیاد سمتم! یا شاهد بحث های ادما باشم که فلانی زنش طلاق گرفته اونم بره یه دختری بگیره ۳۰ سال اینا [چون دیگه بی قدر و ارزشه تا این سن مجرد مونده] و هزاران ترامای ریز و درشت دیگه.
چرا فرار میکنم از این حقیقت که من از اینتمسی و صمیمیت متنفرم. چرا نمیپذیرم که حتی اگه اتفاق میفتاد هم من ادم زندگی نبودم - همیشه اون توجه و خواستن که بتونم نه بگم رو میخواستم بخاطر عقده هایی که تلنبار شده بود. بخاطر نیاز به تاییدی که برطرف نشده بود و هیچ چیز جبرانی دیگه تو زندگیم نبود جز درس خوندن و رویاپردازی کردن. اینکه تو نوجونی اونهمه میخوابیدم که تو خیالاتم اون دختره قشنگ که اسمش اوا بود و با باباش زندگی میکرد و همه طرفداراش بودن رو زندگی کنم...
این وبلاگ باعث اشنایی با یکی از خواننده ها شد که نسبت به تاثیرش تو زندگیم گیجم. تمام کمک هاش واسه اینکه به سمت این گرایش هدایت بشم رو فراموش نمیکنم و گوش شنوا بودن و قضاوت نکردن [خیلی وقتا] و هول نبودنش و دل پاک بودنش اما از طرفی حس میکنم اونقدر اعتماد کرده بودم که همه چیو به زبون میاوردم از تمام حس های منفی که تجربه میکردم و این باعث شده بود تو لوپ بیفتم، لوپ منفی و دسپرت بودن چون حرف زدن چیزی رو حل نمیکرد و فقط حس های بد رو تشدید میکرد. واسش خوشحالم که خوشحال باشه و ادم زندگیشو پیدا کنه و همزمان ناراحت که چرا هیچی تو زندگیم قابل اعتنا نیست. از رفیق بودنش تو اون چند سال و حضورش تا بی تفاوتی و وقت ندارم دیگه هاش. میدونم تهش خودم مسئول زندگی خودمم اما جالبه که هیچوقت نتونستم حلقه امن بسازم برای خودم. مطمئنم که مشکل بیشترش در وجود و افکار خودمه اما خب چقدر دیگه تحلیل کنم؟
بازم ته تمام داستان هام میگم کمکم کن یا ارحم الراحمین من هیچ تکیه گاهی جز تو ندارم، عاقبت به خیرم کن و راه درست و ادمای درست رو نشونم بده❤️.