اخرین باری که با س داشتم حرف میزد بهم گفت خدا تو رو متفاوت خلق کرده بود و اون محیط اذیتت میکرد! منظورش دنیای کوچیک اطرافم بود. داره میشه یه سال که اومدم اینجا و اولش تجربه همخونه و اون دختری که بهترین کلمه ای که میتونم برای توصیفش پیدا کنم جیندرلاست. ادم هزار رویی که تا گردن تو باسن بقیه بود و پیش هر کسی طوری بود که به نفعش بود [ادما [؟] تحسین میکنن این ویژگیا رو] و تجربیات مشابه بهم با تمام قوا نشون داد که چقدر اتفاق خوبی بود که با هم نسل های خودم نرفتم دانشگاه و به جاش با اینایی که بودم، بودم. نمیدونم بخاطر محیط دانشگاه بود یا نسل زد! اما واقعا بهترین ارتباطات زندگیمو تجربه کردم اونجا [با تمام چالش ها] و چقدر تفاوت و چقدر بیمار شدم در جمع این ادما - دوران فوق تخمی دبیرستانم و اون پسر ابله و من ابله تری که اون ورژن رو زندگی میکرد.
یاد نوس میفتم و عزت نفس تحسین برانگیزش - صداقت و یک رویی و قابل اعتمادش. یاد نوگ و معرفت هاش میفتم، وقتی تو اولین بحثی که پیش اومد گفت حرف بزنیم :) - یاد نوک و مفید بودنش [اینکه چقدر پسیو زندگیمو تغییر داد]. یادمه ماه های اول که با اون موجود همخونه شدم اینطوری بودم که انگار خدا خواسته که دست از سرزنش خودم بخاطر گذشته تلخم بردارم و فکر کنم شاید میخواست قوی شم و بفهمم که بیشعوری از ایناست :)). از وقتی اومدم اینجا یهو حواسم به سنم برگشت و ادمای بی کیفیت دورم و انگار که من بی کیفیت همش داره زندگی میکنه. درس بوده - باید عبور میکردی و یاد میگرفتی.
داشتم به کوشیار گوش میدادم و طبق یه کتابایی داشت میگفت ادمای ساده لوح به سنترال پلنیینگ اعتقاد دارن - ینی اینکه یکی با قدرت ماورایی همه چیو درست کنه. در عوض باید بدونیم که همه چی در عین بی نظمی منظمه. اینکه هر جزیی شعور به سمت خوبی رفتن رو داره یا به دست میاره و همچین چیزی [باید بیشتر بخونم در موردش]. ولی من تهش حس میکنم تویی که همه چیزیو این شکلی افریدی. اونقدر تنهام و ادما عجیبن واسم که اگه تو هم نباشی نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم فازم چی بود در مواقعی از زندگیم :).
خیلی پرت شدم تو حاشیه - سه ماه از fail شدنم گذشته و هیچ [لیترالی] رشدی نداشتم.
تصمیم میگیرم بیام اینجا بنویسم و انتشار بدم اما شرمم میگیره. از اینکه بعد از اونهمه زخم اینطوری ریست شدم و هی اینستا رو اسکرول میکنم و انگار هنوز نفهمیدم که فقط چند ماه وقت دارم که تر مستر بدم و بفهمونم که به درد موندن میخورم و از پس این پروگرم برمیام.
همش به ادما فکر میکنم.
در برخورد اول فهمیدم پ ادم جالبی نیست و خب قبول نکردم باهاش برم بیرون، اما چون بهترین کیس [ظاهری] بود که تا الان بهم اپروچ کرده بود، میخواستم برگرده و درست باشه :))) چندین وقت منتظرش بودم و تا این اواخر که رفتیم بیرون و فهمیدم درگیر پروژه های دیگه بوده و بعدش که فهمیدم به همون ج هم اپروچ کرده حس حماقت کردم عمیقا و با دوستش که خودشم میدونست هیچ شانسی با هیچکسی نداره رفتم بیرون و ادای علاقمندی دراوردم :) - هنوزم دلیل واکنش های اینطوریمو نمیدونم. میگم مهم نیست [عمیقا هم نیست] اما وقتی ادما رو میبینم انگار میخوام خودمو ثابت کنم و بهم بگن تو خوبی! و درد داره این واسم چون حتی نظرشونم دیپ داون مهم نیس واسم!
فکر میکنم حس تنهایی دارم و باید یکی بیاد اما دیپ داون! اینطوری نیست - نمیخواستم و نمیخوام. نمیدونم دلیل این نوسان های احساسی جز هورمون و ترس و شروع ۳۰ سالگی چیه اما میدونم که حتی قبل از ۲۰ از ادما ناامید بودم. وقتی چندین زندگی رو دیدم که به گوز بند بود و عشق هیچ مصداق واقعی خارج از دنیای من نداشت - وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم و اون موتوری بهم دست زد و فریاد زدم و همینطوری داشتم میلرزیدم اما به کسی نگفتم چون میخواستن چیکار کنن؟ به پسره [یبوست] پیام دادم که حرف بزنیم [به اونم نگفتم] فقط پیام دادم که حرف بزنیم و حواسم پرت شه و اونم گند زد بهم بیشتر. من اشتباهی بهش میس کال انداخته بودم [حتی من نه!] و بعد در راستای همون اثبات خودم که من ادم خوبی ام :) به حرف زدن ادامه دادم و بخاطر حسی که [الان ریشه هاش واسم خیلی مشخص تر از اونموقعس] بهش گفتم دوسش دارم - داشتم؟ اصلا. حتی ندیده بودمش و بنظر من ۱۵ ساله حتی خیلی شلو و بی شخصیت بود :) و حتی ارامش احمقانه های کلامی هم بهم نمیداد که هیچ - با هر مکالمه تحقیرم میکرد چون اینقدر کیری بود که عادت به توجه و حس خوب نداشت. کار من اشتباه بود قطعا اما اون اگه ادم بود و اندکی شعور داشت مثل ادمیزاد رفتار میکرد - اما خب معلوم بود من با اونهمه زخم پسیو تو تله عاطفی چه شخصیتی میفتادم.
یادم افتاد که اخر سال اول دانشگاه با اونا هم دعوام شد [چون بخاطر همین کیری که بعد از مدتها باز باهم حرف زدیم اعصابم خرد بود].
یاد حرف هلاکویی میفتم که بین چند میلیارد ادم یکی که عاشقت باشه و چند تا دوست خوب کافیه، چرا فکر میکنی همه عالم و ادم باید باهات خوب باشن و راضیشون کنی؟
زیادی درگیر شدم - اینو از حرف زدنم با ادما میفهمم که با یه مشت بی ربط همش از همخونه اسکل و کاراش میگم - مگه جدا نشدی و کلی پول بیشتر داری نمیدی؟ دیگه فازت چیه؟
بعد از کار روز و تمیزکاری و اشپزی و خواب دیگه چی میمونه که اینهمه درگیری و منتظر؟
واقعا نمیفهمم چی شد یهو؟!
امیدوارم خودمو جمع کنم زود.