روزها با ماژیک

بایگانی
آخرین مطالب

دردسر می‌شد وگرنه درددل بسیار بود.

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۵۲ ق.ظ

۷ مارچ یا همون ۱۸ اسفند

فهمیدم که نمیتونم درس بخونم - مفاهیم این کورس سخت نبود و وقت کافی داشتم و با اینکه هی به خودم گفتم بخون و تو تعطیلات بهار یه روزشو میخوابم! کل وقتم رو به اهنگای چرت گوش دادن و پستای مزخرف اینستا دیدن و سناریو چیدن و خوابیدن گذروندم. همش به پسره پ فکر میکردم - پ رو تو مهمونی خونه ب دیدم و کاش هیچوقت این ادما رو ندیده بودم. به بهانه ظرف های ب بهش پیام دادم که ببینمش و گفت باشه و بعد از کمتر از دو ساعت گفت واسم یه مشکلی پیش اومده و خودش باهاش هماهنگ کن و ببر. نمیدونم دسپرت بودنه، یا موج جدید افسردگی یا حس عمیق تنهایی {هر چند از وقتی یادم میاد باهام بوده} یا ترس رسیدن به ۳۰ وقتی اصلا بهت نمیاد - نه ظاهری، نه رفتاری و نه تجربه زندگی.

غمم گرفت ...

اون شبی که زن ام که اصلا ازش خوشم نیومده بود - پرسید چند سالته و متوجه شد احتمالا که اصلا راحت نیستم و فقط گفتم ورودی چندم و حساب کرد و رو ۷۸ متوقف شد و ام پرسید ۷۸ ای و من برای اینکه این بحث تموم شه گفتم اره [صرفا سرمو تکون دادم] نباید ... نمیدونم قضیه اینه یا نه اما از بعد از سردی دوران تعطیلات و این حرف گودزیلا که گفت به دروغگویی معروفی خیلی اشفته شدم. نمیدونم - نمیتونم بگم این عدد سنمه و  ۵ سال پشت کنکور موندم [این حقیقت عریان زندگیمه] و بنظر اونقدر استعداد نداشتم که رشته خفنی قبول شم بقول اون پسره تو دبیرستان خواستم ببینم با اونهمه امکانات چی شدی! حالا هر چی داستان بگم که افسرده بودم و تشخیص دکتر بای پولار بود و از ۱۵ سالگی تمایل شدید به خو.دکشی داشتم و شیمی مغزم بالانس نیست و هزاران اتفاق تلخ و بحث های مختلف که از سن کم تجربه کردم و همیشه خودمو ناکافی، دوست نداشتنی و ناجالب میدونستم. هر چی از حس ترس از موفقیت و طرد شدن و نیاز شدید به انگیزه بیرونی داشتن بگم، از بولی شدن و مسخره شدن بخاطر قیافه ای که واقعا معمولی بود :)، از وحشت های عمیقی که تجربه کردم و این اضطراب دائمی و اعتماد به نفس ناکافی بگم.

از پسری بگم که به عنوان تجربه اول عاطفی! به تمام ابعاد روح و روانم رید و قلبم رو پاره پاره کرد و بعد از مدتها نگاه کردن تو صورتم هیچی نگفت و سرد شد و تمام اونایی که سرد شدن، ساکت شدن، رفتن...

از ادمای {بد} زندگیم بگم که از اسیب پذیریم سواستفاده کردن و شدم ایموشنال بگشون. کسایی که فکر میکردم خدا فرستاده که نجاتم بدن {چرا باید منتظر کسی میبودم} و بزرگترین اسیب ها رو بهم زدن.

هنوز حرفش تو ذهنم تکرار میشه - اردیبهشت ۹۸ - کسی که فکر میکردم ادمه و دوست خوبیه و علی رغم حس های بدی که میگرفتم به حرف زدن باهاش ادامه میدادم شاید چون کسیو نداشتم و اون روز بخاطر اینکه همکلاسیم دیچم کرد و نمایشگاه کتاب باهام نیومد و گفت خواب موندم [در حالیکه وقت کافی بود] همون رپزی که رفتم تا مترو و نشستم و نوس و دوس پسر عاشقش رو دیدم و برگشتم تو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم و حس کردم میتونم تو همون حالت بمیرم {بارها این حس رو تجربه کردم} و نمیدونم چی شد که از کسشعرای اون خسته شده بودم و در جواب سکوتم خشمشو نشون داد و گفت ٬باید واسم دختر پیدا کنی٬ کسی که چقدر بهش احترام میذاشتم و حس میکردم ادمیزاده و سرش شلوغه اگه پیامام رو هفتگی جواب میده - سکوت کردم {چون بارها از غم زیاد شاکد شدم} و بعد هی گفتم گوشیم هک شده بود و برای حفظ جونت اینطوری گفتم {جالبه که متوجه اسکیزوفرنی بودن طرف نبودم - یا شاید اینکه اونقدر منو خر فرض کرده بود} اون آدم پزشک بود - چیزی که من زندگیمو باختم نه بخاطر علاقه بخاطر حس گیجی ای که اون دوران زندگیم بهم داد.

برداشتم به چند تا از ادما پیام دادم {ن و ش و ا} ا همون پسره که در نوع خودش سیانور بود. یادمه نزدیک عید بود که مثلا ایموشنال شدم و بنظر رسید تو رابطه جدی ام [همش نقش بود] و رفت نه از رفتنی که خداحافظی کنی بلکه گوست شد و ماه ها هیچ خبری ازش نبود و وقتی طبق معمول داشتم خودخوری میکردم و اون ترم مشروط شدم - روز تولدم دیدم جلوی در کلاسی که امتحان داشتم وایستاده بود - نمیدونم چرا - شاید درست تموم نکرد؟ وقتی کمتر از چند ماه بعد تموم کرد؟
هنوزم منتظرم پسره پیام بده {همین جدیده} :)
مهم نیست چقدر غم رو قلبت سنگینی کنه، تهش خودتی و خودت چون تنها ادمایی که بهت اهمیت میدن دیگه خودشون از غم و فکر سیرابن و با اینهمه پیچیدگی فکری هیچوقت ندونستن چی بگن یا چیکار کنن که اروم شی. یا س که خودش تمام اون زخم ها رو داره یکی یکی بروز میده و خروج از تنهایی انگار فقط عذابه. حس عجیبیه که میبنی واسه هیچکس [مطلقا]اهمیتی نداری. نمیدونم شاید سیرت زندگی این شکلیه.
تو یه هفته گذشته اون پسر چینی که بنظر هیچ ماده ای واسش فرقی نداره، هم لبیم که گفت دنبال نوع رابطه ای که هستی من نیستم {با اینکه هیچی نگفتم و فقط ازش خواستم باهام بیاد تا پیش اونی که میخواست خونه رو ببینه تنها نباشم چون خیلی چیزا رو بلد نیستم و میترسم و نیومد و ناراحت شدم و در جواب ابراز ناراحتیم اینو گفت} و اگه من غمم گرفت اونم سرسنگین شد :) - دیدن ایلی و عمیقا به چپش بودن و اینکه با این حقیقت رو به رو شدم، تا پیامم رو سین نکردن توسط دختری که فکر کردم دوستمه و این سیگنال های میکسی که بهم میده و یا اون یکی که برای بار هزارم ناامیدم کرد و وقتی میبینه میدونه که چقدر رفتار ناراحت کنندس اما :) یا اون یکی که گفت حتما حتما و اصلا سین نکرد بعدش. خلاصه توو ماچ!

یا حتی اونی که زبونی میگه هستم اما نیست - به جز همون یبار سر امتحان و اون درس دیگه نبود.

نمیدونم چی بگم

درس بخون؟ رو خودت کار کن؟ ورزش کن؟ با ادما حرف بزن؟ مثبت باش؟ اینا رو حذف کن از ذهنت؟

چقدر دیگه بگم؟ هر طور راحتی ... امتحانی که کمتر از دو ماه دیگه بهت میگه کجای کاری و خودتم میدونی که چقدر اماده نیستی و چه به سر ذهنت اوردی.
کسی به تو فکر نمیکنه و واسش مهم نیست - خودت خودتو سوژه میکنی :)
خسته ام ... زیاد. روحم نیاز به نوازش و دل قرص داره. هیچکس رو جز خودت ندارم که شاهد حال و درون و قلبم باشه - کمکم کن یا ارحم الراحمین، خودت این مسیر رو واسم ساختی و جز با خودت نمیتونم برم، ادمات میترسونتم. خیلی وقت پیش فهمیدم که بدون توضیح خواستن حذفت میکنن، خودت هوامو داشته باش - میدونی که سالهاست که تموم شدم، دلم خالی خالیه و حتی دیگه نمیدونم چی میخوام، اگه کنارم نباشی و دستامو نگیری من خودم هیچ توانی ندارم مطلقا هیچ ... یا انیس من لا مونس له،‌یا رفیق من لا رفیق له ... به خودت مسپرم، همه چیو.

۰۲/۱۲/۱۸
Magic Farari