روزها با ماژیک

بایگانی
آخرین مطالب

تله

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۰۷ ق.ظ

شماره این مطلب ۱۰۳۰ه و انگار همه چی یاداور این که تا ۳۰ سالگی چیزی نمونده.

بیشتر از هر وقت دیگه ای، اینمدت اینجا نوشتم و ارشیو کردم. حس میکنم از بعد حرف زدن با یکی از خواننده های اینجا و وارد کردنش به زندگی واقعیم دیگه اینجا به لوپ تکرار و ناامنی افتاد. همیشه کارام همین شکلی بوده.
بارها تصمیم گرفتم حذف کنم اینجا رو اما نه - برای اولین بار تو زندگیم پیوستگی داشتم و باید نگهش دارم حتی اگه ننویسم [چقدر در یه دوره از زندگیم اکانت ساختم و پاک کردم - تو هر پلتفرم موجود!]. اما خب میگم که به جای track کردن کارا و زندگی و تصمیماتم افتادم تو لوپ تکرار منفی گرایی و گویی! اولش شاید نشون بدم حالم بده و توجه و کمک بگیرم [فریاد برای کمک؟] و بعد اینکه ثابت کنم حالم بده! حق میدم به اونایی که بعد از یه مدت نخواستن دیگه اینجا رو بخونن.

دارم فکر میکنم یه وبلاگ جدید درست کنم اسمشو بذارم فصل ۲؟ مثل نسرین [تنها کسی که به ذهنم اومد که چند تا وبلاگ داره برای دوره های مختلف زندگیش همین بود!].

یه ماه اخیر خیلی سخت گذشت اما اینکه پوشم کرد به سمت درست جالب بود. حس میکنم فوت خاله باعث شد حس هام هم بخورن و بهم ریختم حسابی. در کنار ادمای اینسکیور [خودمم هستم اما در لول بسیار متفاوت] و حس خوب نبودن هیچ جوره واقعا سخت گذشت. پیک ماجرا این بود که سال ۹۸ مکالمه ای که با پ شکل گرفت دقیقا با چ اینجا سال ۲۰۲۴ یا همون ۰۲ تکرار شد. توجه دوستانه [اینم مطمئن نیستم] و ادای من به علاقه [در حالیکه ذره ای نداشتم] و این واکنش طرف که حس من با تو متفاوته. حتی دردش اونقدر تکراری بود که مغزم گفت ٪فاک اف٪.

دوباره انگار که ریست شده باشم - همش تکرار اون حس ها و اشتباهات. شیر کردن حس ها و ترس ها و مشکلاتم با ادمای بی ربط، کلا شیر کردنم، ایمپرشن غلط دادن، ادای علاقه مندی در حالیکه میشد دوستی ساخت [بنظرم چرته - اون رفتار عجیب بود و دست پیش گرفت که پس نیفته،‌ شاید هم من ذهنم بسته س؟]. موقع درس خوندن همه چی خوندن [ادا در اوردن] به جز چیزی که باید و نمره های داغون - میدترم یه درسی رو با اختلاف ۳۰ نمره از میانگین پایین ترین نمره کلاس شدم. اون یکی هم با اینکه اعلام نشده مشخصه نتیجه چیه، با اینکه خوندم نسبتا و داشتم میفهمیدم کم کم اما جونمو گرفت.
جدی گرفتن یه مشت اراجیف و خراب کردن فرصت هام - کاری که تمام زندگیم کردم. از اون ادمای دوران راهنمایی تا اون پسره دوران دبیرستان و اون عادما و بعدش و حتی الان این همخونه بی اعتماد به نفس، ضعیف، اینسکیور، احمق و کند! - جالبه اولا واسم هیچ حسی ایجاد نمیکرد فقط میفهمیدم که تو گذشته چقدر بیخود از ادما اسیب دیدم اما بعدش واسم اذیت کننده شد و طوریکه که الان دلهره میگیرم! البته طبیعیه دوران ابتدایی هم بخاطر سگ همسایه و باقی حیوون هاشون مضطرب میشدم اما کم کم فهمیدم حیوونن و اونا بیشتر میترسن!
تمرینم حل نکردم.
مستی قشنگه ولی با آدمش؟
حس میکنم تنها ادم امن زندگیم خودمم - فارغ از اسیب هایی که خودم به خودم زدم همیشه.
حدودا دو ماه از این ترم هم گذشت و این دیگه فرصت خیلی چیزا بود.
شکرت - با اینکه این چند روز همش به بودنت شک کردم، به مهربون بودنت و واسم سوال بود که چرا باید این حسا و این آزارهای روحی واسم تکرار شن.
اما هستی - بزرگی، قدرتمندی، مهربونی. محکمتر از اونی میزنی که من میخوام یا میتونم حتی... کمکم کن نه حس امن وجودم تویی، تویی که قشنگ میچینی، تویی که حواست هست به همه چی. یا ارحم الراحمین heart

۰۲/۱۲/۱۴
Magic Farari