روزها با ماژیک

بایگانی
آخرین مطالب

ذهن جنگجو

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۲۳ ق.ظ

سر کلاس کوانتومم - ۵ شنبه گذشته میدترمشو گند زدم [با اینکه از اول ترم نگرانش بودم و مثلا داشتم میخوندم] و کلاس فرداشو نرفتم چون جسمی و روحی شکافته بودم و کوییز گرفته بود و صفر وارد کرده بود واسم.

دوشنبه روز اول هفته [خواستم بگم متنفرم ازش - یادم افتاد از شنبه ها بدم میومد و عاشق دوشنبه ها بودم!] بعد از مراقب دو تا امتحان بودن و دو تا کلاس الان اینجام. بعد از کلاس استستیک ترمو رفتم کتابخونه و بعدش رفتم یه چیز بخورم ایلی رو دیدم. بعد از اینهمه مدت بهش فکر کردن. تو اولین ست دانشجوهام بود از برخورد اول مهرش به دلم نشست [پدوفیل نیستم و مهرش به سبک انرژیش به دلم نشست و کاش میتونستم یه پسر مثلش داشته باشم [این حس قبل بود]]. اون ویدیوش رو یوتیوب رو بارها دیدم و اکانت اینستاشو چک کردم - همیشه تو جمعیت دنبالش میگشتم نمیدونم اشتباه میکنم یا نه حس میکنم یه بار تو ایستگاه اتوبوس دیدمش رد شد وقتی با این پسر کودن [بله توصیف درستیه] داشتم حرف میزدم و یبارم وقتی از ساختمون اسمیت داشتم میومدم بیرون و دوباره این پسره ابله افتاده بود دنبالم و این بار دیدم که خودش بود و زبان بدنش همیشه تحسینم رو برمی انگیزه اونقدر که قوی و با اعتماد به نفس راه میره. اما امروز بعد از اینهمه فکر کردن - حس میکنم اول که دید و خواست فقط بره و من اگه دست تکون نمیدادم کلا میرفت و بعدش در حالی که داشت به راهش ادامه میداد و میرفت گفت حالت چطوری و اصلا شاکد شدم از اینهمه حماقتم و فکر کردنم - تو نظرسنجی اخر ترم هم نوشته بود |کاش سوالا بهتر توضیح داده میشدن| اشتباه نگفته بود حق داشت و میخوام بگم فرقمون همین جاست اونا حقشونو اینده و فرصت هاشونو قربانی حس و توهمات نمیکنن. باورم نمیشه در حالیکه داشت میرفت ... ینی حتی دو دیقه واینستاد حرف بزنه. دلم مچاله شد [لیترالی] و همش دارم فکر میکنم که واسه همین این مدل ادما تهش میتونن برن مدیکال اسکول و سوآن. چقدر انرژی مثبت و شارپ - شاید همین بخش رزونانس میکرد باهام چون یاد دورانی میفتادم که درس میخوندم حسابی و اینقدر قیافه بطور جدی واسم مطرح نشده بود ینی از یه سنی به بعد میفهمی که توجه نمیگیری [هر بار زخمش واسم تازگی داره].

باید بینی مو عمل میکردم نیاز داشتم به شخصیت جدیدی که گاهی با یه تغییر به وجود میاد.

پسر اسکل چشم بادومی هم بعد از اون روز که مست پاشد اومد کتابخونه و گفت غذا گذاشتم و بیا خونم و چندین وقت ادم حسابش نکردم و بازم اومد و گفت ببخشید فهمیدم چقدر همیشه احمق بودم [از نو] ینی کسی که حتی براش احترام و بی احترامی فرقی نمیکنه.

اون یکی هم که اونروز گفت ایم نات سیکیینگ عه ریلیشیپ یو وانت! [در ریسپانس به اینکه گفتم چرا سوالایی میپرسی که به جوابای من اهمیت نمیدی؟]امروز حرف نزد اصلا باهام و راستش میدونی چی جالبه؟ عمیقا خوشحالم! انگار وقتی نمیپرسه روزت چطوره و های و فلان خیلی حالم بهتره - شاید چون مجبور نمیشم به سوالای فیک جواب بدم و هر بار یادم بیفته چقدر زندگیم خالی از روابط با معنیه.

داشتم در مورد ایلی میگفتم - احتمالا [شک دارم؟؟] هیچ جایگاه خاصی در ذهن و قلب این ادما نداشتم و ندارم - حتی الکس هم اونروز تو کتابخونه دیدم و با اینکه داشت نگام میکرد در جواب تکون دادن دستم خیلی بی روح دست تکون داد! هعی ... نکته جالب بازی ذهنمه انگار که نخواد بذاره حقیقت رو ببینم که نه کسی بهم فکر میکنه [اون مدل آدما] و نه براشون مهمه و سناریو میچینن که بهم نزدیک باشن [حتی وقتی جلسه اخر اکانت اینستامو دادم نه تنها فالو نکردن اونا بلکه ایلی مسخره هم کرد] یا حتی یبار افیس اور نیومدن- حالا ذهنم میگه دسپاچه شد و معلومه ازت خوشش میاد :)))))) پرانتز تا ته این قاره.

میخوام یه پست بذارم از تحلیل تمام ادمایی که این مدت دیدم و مثل همیشه اولش ایمپرسد شدم که چقدر ملت خوبن و باز تو ذوقم خورد. از اینش که فکر کردم چقدر بالغ و پختس اما شروع کرد به ایگنور کردنم و اون روز بعد از امتحان زنگ زد که انگار مطمین شه منم خراب کردم و بعد گفت چ ادم خوبی نیست [همون که گفت حسم شبیه تو نیست] وقتی دید اونهمه بهم نزدیک شده و بعد از اسیب دیدن باید میگفت :) بعد از اینکه بهش گفتم چی شد. و اینکه هر روز بیشتر از قبل سعی میکنه مثل من لباس بپوشه هم جالبه.

من همیشه عادت دارم خودمو سرزنش کنم ینی حتی تو این مواقع هم نمیگم اینا پفیوزن، میگم من اشتباه کردم و همیشه چیزی پیدا میکنم که خودمو بکوبم. انگار نمیخوام ببینم که مهم نیستم، کسی روم کراش نداره و اونقدر از حضورم حس خوبی نمیگیرن که بخوان همش اطرافم باشن. انگار نمیخوام بپذیرم که من همون دختر زشته ۱۵ -۲۰ سال پیشم و راستش تمام این مسیر نتیجه همون بود وقتی فهمیدم کسی قرار نیست کسی بیاد مسئولیت زندگیمو قبول کنه و تاج سرش باشم :)). 

از صدای خوردن پیش گوشم، فین فین کردن و وقتی مریضن بدون ماسک پیشم نشستن متنفرم ینی عمیقا حالم بهم میخوره. منظورم واضحا این پسر هندیه که وقتی اونروز تو اوج حال بدم اومد یطوری حرف زد که حس میکردم داره تلاش میکنه اغوا کننده باشه حالم با تک تک سلول هام بهم خورد. شاید بیخودترین ادما کسایی هستن که وقتی اسیب پذیری سعی میکنن ازت تیک ادونج کنن. مثل این پسره اسکل که این ایمپرشن رو بهم میداد که سگم عاشق توعه و من خیلی بهت اعتماد دارم که بشم داگ سیترش [سیکتیر دوست عزیز]

دوباره در راستای تلاش ذهنم که بهم بگه نه چیزی نشده و فلان اونقدر بیقرار شدم که حس کردم الان امادگیشو دارم عاشق کسی بشم :))) میخوام بگم چقدر حالم تحت کنترل هورمون هامه.

راستی اون شبی هم که الکس رو تو کتابخونه دیدم فهمیدم همیشه همین بوده - یه عده ادمایی که هم هوش خوبی داشتن و هم به درستی تلاش میکردن و واسه همینم موفق شدن. مثل کنکور - البته وقتی دیدم یکی مثل آوج هم رتبش از من بهتر شد حس میکردم خیلی مسخره ام، خودم، تمام زندگیم و کارام. ینی تو استرس مطلق بودم همیشه و اونهمه حس ناامنی و تهش - تهش ته همه شکست خورده ها تو اون شرایط بودم. من کیم؟

هنوز تو خونه دلهره میگیرم هر چند میدونم شاید طبیعیه - وقتی موجود بیشعور - بی شخصیت و بی چشم و رویی مثل اون اون اطرافه و کلید رو برداشته که صدای من در بیاد [احتمالا].

اومدم سمینار - اینطوری بودم که پسری که قهر کنه دیگه تهشه و متاسفانه تو اکادمیا خیلی تعدادشون زیاده مخصوصا تو علوم پایه بنظرم چون ماها اونقدر شکست خوردیم تا این مرحله که خیلی چیزا تحت تاثیر قرار گرفته یا شاید بخاطر شخصیتمون اینهمه شکست خوردیم [؟] خلاصه داشتم به همین فکر میکردم که [ردیف جلو من نشسته بود] برگشت با اینا [که همش میره تو لبشون] حرف بزنه و بعد با مکث بهم بای بای کرد و خنده فیک شلدون طورش [لیترالی] تحویلم داد منم یه لبخند الکی مثل خودش. بنظرم اینکه مزخرف بودنش تکراری بود تو زندگیم چیزی از مزخرف بودنش کم نمیکنه. تو این دپارتمان یدونه عرب نمیبینی چون اگه اونقدر پولدارن که بیان اینجا چرا زندگیشونو وقف این چیزا کنن [ایلی نژادی عرب بود متولد اینجا که میخواست دندونپزشکی بخونه].

میدونستم دوست ندارم این مسیر رو - نه تنها رویام نبود بلکه هورمون شادی از مغزم اونقدری ترشح نمیشه که کیپ اپ کنم اما خب چاره چیه؟ من پلی رو خراب نکردم - من هیچ پلی نداشتم. از بعد کنکور و شاید حتی اون دوران به صورت نهفته، در حال فرار بودم - وحشتم این بود که کسی منو نخواد [چون توی یه شهر کوچیک هیچ چیز دیگه ای تعریف نشده بود] و این اواخر حس میکردم اونقدر با بالا رفتن سنت بی قدر میشی که نکنه کسی که دسپرت از همه جاست یا طلاق گرفته یا این چیزا میومد سراغم [این مدل ادما از اون شهر - منظورم لول پایین به طور مشخصه].

استادم سوشالی جالب نیست - با همه دعوا داره انگار و وقتی الردی همچین چیزی تو وجودمه نمیدونم منطقیه که باقی جوونیمم اینجا سپری کنم. استرس امتحان اورال و نمره های این ترمم رو دارم - همیشه استرس دارم برای تمام مسائل به یه اندازه و به بالاترین حد ممکن.

داشتن تمرین یا یه چیزی رو باهم بحث میکردن که حتی نفهمیدم چی میگن - یادمه اون اول ها اما بهم گفت میخوایم بحث کنیم اگه خواستی بیا نرفتم - باید میرفتم - میکس زبان و سواد و مدیریت وقتم نذاشت، ترسیدم بفهمن چقدر حس ناامنی دارم اما مساله اینه که در هر حال فهمیدن.

داشتم میگفتم، میدونستم عاشق نیستم و رویام نیست - اینهمه غم بیخود نیست، اینهمه سال شکست خوردم واقعا چه دلیلی برای خوشحالی دارم؟ کجای زندگیم درسته؟ همه ابعاد زندگیم تحت تاثیر قرار گرفت - کیفیت ادمایی که هر روز میبینم که قطعا اونا هم خوشحال نیستن! ینی میری دانشکده های مهندسی کلا تغییر وایب رو حس میکنی یا اونروز که رفتم چسب زخم بگیرم! حتی حوصله سوشالایز کردن رو ندارم و تلاش بقیه هم میخوره تو ذوقشون و شاید واسه همین تعجب میکنم وقتی اینستا رو باز میکنم و میگن ازم تعریف کردن، بهم لبخند زدن یا از این چیزا - برای من اصلا اتفاق نیفتاده و قطعا اینکه همش تو خودمم و احتمالا اخمو بی تاثیر نیست.

هی سرمو میارم بالا و بچه های لب رو میبینم و دلم میلرزه - ایز دت وات ای وانت؟ نو. اما مساله اینه که چی میخواستم؟ چی میخوام؟ اگه دکتر بودم خوشحال بودم؟ اگه خفن بودم شاید - معمولی نه!

وات هپند؟ میدونم که ترس هدایتم کرد به تنها راه نجات اشنا که س بود. همون مسیر، چیزی که اصلا برام جذابیتی نداشت هیچوقت. حیف ...

تنها چیزی که تو این رشته واسم جالب بود کارایی بود که پ میکرد - ماشین لرنینگ و انالیز دیتای اون شکلی. شاید چون کوروش اون کارا رو میکرد [المپیادی و کامپیوتری و نه یه تجربی شکست خورده] یادمه خیلی ازش خوشم میومد و بعد از کلی تلاش و تو تلگرام پیام ناشناس دادن و خلاصه تلاشای احمقانه من دیگه :)) بعد از اینهمه مدت که حس کردم کمی الان قابل قبولم تو لینکداین خواستم کانتکت شم [؟] و پروفایلم رو دید و قبول نکرد :)) اینهمه نشانه تو تمام زوایای زندگیم - همیشه و همه جا و بازم سناریو میچینم و حس میکنم به کسی علاقه دارم. یا اونا علاقه دارن [!] و من باید نشون بدم که اوکیه نزدیک شن بهم [ایکیوی عاطفیم در حد جلبکه واقعا].

مغز عزیزم میدونم تمام تلاشتو میکنی که زنده نگهم داری چون میدونی چقدر تمام این سالها تنها تمرکزم همین مساله بوده و دریغ از یه تجربه خوب، اما لطفا سعی کن کمکم کنی حقیقت رو بپذیرم اینکه من واضحا اون فرکانس جذابیت لازم رو ندارم، من کسی نیستم که بهم اپروچ کنن و یا بخوان تلاشی کنن تحت تاثیرم قرار بدن [و میدونی منظورم کیا هستن] در نتیجه کمکم کن تو این چند ماه تا ۳۰ حداقل از این عبور کنم و اینهمه تکرار رو تجربه نکنم - اینهمه مچاله شدن دلم بهم یاداوری نشه. بهم قدرت بده که بتونم این مسیر رو برم.

بله شاید دسپرت بودنم رو نشون بده - یا بقول اون دختره تو گروه وطنیا که بخاطر سوال پرسیدن زیاد و استرسم رو نشون دادن گفته بود چقدر نیدیه - اما دلم میسوزه که حتی یبار کسی بهم نزدیک نشد طوریکه ذوق کنم. گفتن کجا میری که ببیننت اما خودم خوب میدونم که به اندازه کافی بودم [جیم، کتابخونه، کلاسا و اینهمه تو کمپس بودن]. داشتم سعی میکردم به پسره این ایمپرشن رو بدم که خیلی طرفدار دارم :)) اونوقت حتی تو سمینار هم که ادما رندوم میشینن معمولا اطرافم خالیه [در این حد].

چقدر سعی میکردم باهاشون دوست شم اولا [واقعا احمقم] از جمله هم میم.

نادیده نگیر - خیلی وقتا فکرا و حسات درستن. اگه میوت میکنی اگه تو کتگوری خاصی قرارشون میدی واقعا بیخود نیست دیگه استاپ ری ایولویتینگ!
اینکه میگم هورمون دقیقا همین - از شوق کلاس اول امروز تا دیدن ایلی و این حس سراسر نفرت تو کنفرانس. در نتیجه مسپرم به خودت، خودت راهو نشونم بده - خسته ام.

امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السو

۰۲/۱۲/۱۵
Magic Farari