تو یکی از جلسات به روانپزشکم گفتم، حس میکنم یه چیزی تو وجودم غلطه یا از پسرای خیلی جوونتر [۴ - ۵ سال] از خودم خوشم میاد و یا از مردای خیلی بزرگتر [۹ -۱۰سال] و گفت شاید بخاطر اینکه همسن و سال خودت دورِبرت کمه؟ :)
و بله درسته! اون سالهایی که بنظر پشت کنکور مونده بودم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود. اونقدر دغدغههای مزخرف داشتم که به این مرحله نرسیده بود ... از اینکه حس میکردم بینهایت زشتم و تو دانشگاه هم مثل بچگیهام قراره بولی بشم و حتی یادمه فکر میکردم نیمرخ راستم بهتر از چپمه و نگرانیم این بود اگه نشه سمت چپم به سمت دیوار باشه چی؟! گاهی باور نمیکنم اینهمه از درون تخریب بودم. اصلا به اینکه کسی ازم خوشش بیاد فکر هم نمیکردم، ینی حتی تو تصوراتمم هم نمیومد.
این روزا به تاثیراتی که بحث و جدلهای محیط اطرافم سر مساله ازدواج روی روانم و باورهام گذاشته که فکر میکنم واقعا میترسم. ینی خیلی آروم و طبیعی این باور در من شکل گرفت که خواستنی نیستم و بولی شدن توسط یه مشت ابله هم تو کوچه و محله این باور رو تثبیت میکرد و شاید بهتره بگم دلیل تاثیر مخرب اذیت شدنهای تو کوچه خیلی درونیتر از این حرفا بود که بگم فقط به واسطه اینکه اون پسربچه همسایه منو تو کوچه "زشت" صدا میزد اونهمه منو بهم ریخت.
شاید اگه بعد از ۵ سال که دیگه نمیتونستم نقش بازی کنم که کنکور و رشته واسم مهمه و از پسش دارم برنمیام الان و الا میتونم! اون مشاوره که پیشش گریه کردم کلی و حس میکنم فکر کرد بهم تجا.وز شده [شاید روانی بسیار ...] و در جواب ترسهام از خوابگاه و ادما و ... [بخاطر تروماهایی که از خوابگاه دبیرستان بهم وارد شده بود] گفت تو دانشگاه بلاخره ۴تا آدم حسابی پیدا میشه که باهاشون دوست شی و مثل دبیرستان نخواهد بود و شاید باید بگم خدا خیرش بده بابت همین یه جمله! انگار بهم قوت قلب داد و درست بود، هم اتاقیهای دانشگاه بهترین و عمیقترین تاثیرات رو روم گذاشتن و شکرت، نبود هنوز هم تو همون باتلاق بودم [تاثیرات دارو رو دست کم نمیگیرم، وقتی برای اولین بار تو زندگیم حس کردم دیده شدم و حسهام ولید هستن، نه اینکه ادمای عزیز زندگیم بد بودن [ابدا] شاید حس میکردن با انکار و گفتن اینکه چیزی نیست من حالم بهتر میشه].
همه اینا رو گفتم که بگم با اینی که هم سن و سال خودمه و درسته از لحاظ پیشرفت تو حیطه درس و کار خیلی جلوتر از منه اما حس خوبیه، حس اینکه انگار دردهایی که میکشیم از چیزای بیرونی هم شبیهه ... البته که زوده برای قضاوت.
یا همخونهم برعکس قبلی که اونم همسن خودم بود و دنیای کاملا [کاملاااا] متفاوت! شاید واسه
همینم شروع کردم تو ذهنم متنفر شدن از همسن و سالهام اما حقیقت اینه که بنظر بهترین کامپتبلیتی رو با همینا خواهم داشت.
شکرت
تویی که حواست بهم هست و میدونی چقدر دلم میشکنه وقتی میفهمم دوست داشته نشدم و هیچوقت این حس نزدیکی بدون ترس رو تجربه نکردم اصلا در عین حال که واقعا میخواستم با تموم وجودم میخواستم که دوست داشتن دوطرفه و اعتماد و دلبستگی رو تجربه کنم و در عین حال وحشت داشتم ازش.
میدونم که تو همه چیز رو به موقع و به قشنگی میچینی، خودت هوامو داشته باش مثل همیشه، تنها پناهم.