زود گذشت؟ شاید ...
انگار همین دیروز بود که بی صدا اومدم تو اتاقم و چراغا رو خاموش کردم و خوابیدم، نه حسی به سال نو داشتم و نه کسی که باهاش لحظات شاد خلق کنم و این حس که اون همخونه مجنونم کلی آدم دورشه و واسه همین بهم گفت تو همیشه تنهایی [:)] که بعدها فهمیدم پروجکشن ینی چی! هنوز تو غم طرد شدن از طرف اون جمع و گوست شدن توسط اون پسره تو وجودم بود و بعدها چیزایی فهمیدم که بازم مثل همیشه چقدر همیشه حواست بهم هست مهربون قابل اعتمادم... حس تنهایی عمیقی داشتم و اومد خونه و بازم نویزی بودن و صدای رو مخش که هنوزم واسم عجیبه که چطور صدای یکی میتونه اونهمه روی مخت باشه و عصبیت کنه [اولین بار بود همچین چیزی تو زندگیم، حتی وقتی بنظر مشکلی نداشتیم!] و من حس مچاله شدن داشتم.
در عرض یه هفته اول اونقدر دیگه ترک خورده بودم که به مرحله فاک دم آل رسیدم و رفتم دنبال خونه و اونقدر واسم گروس بود که تصمیم گرفتم اجاره هر دو جا رو باهم بدم و صفر شم!!! اما بازم بهم کمک کردی و بهترین جایگزین که یه روانپزشک بود رو جور کردی! و چقدر حس خوبی بود وقتی جابجا شدم و تنهایی زندگی میکردم، هوا، غذا، کلاسا همه چی صدبرابر بهتر شده بود و لازمه بگم که دارو رو بازم شروع کردم و اونموقع هنوز سیتالوپرام ۵ بود.
ولی خب درست کار نکردن کانسکونس داشت و امتحان اورال رو افتادم و بخاطر بی علاقگی به گروهی که توش بودم [بخاطر شباهت زیادش به فیلد س و اینکه انگار زندگیش داشت واسم تکرار میشد و حس میکردم هیچ کنترلی روی زندگیم ندارم] هیچ انگیزهای هم حس نمیکردم که جبران کنم و برم به جلو.
یه هفته افسردگی شدید و میخواستم خودمو خلاص کنم، کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم و تنها آدم نگ بود که مثل همیشه مثل درخت نگات میکرد و الان میفهمم وقتی یه نفر ایموشنالی در دسترس نیست ینی چی! و شروع کردم به شیر کردن همه چی و حتی روزای دارک ۱۰ سال پیش تا توجه بگیرم و باورم نمیشه که چقدر احمق بودم و اون چقدر بی کیفیت و به دردنخور ...
دیگه روزای آخر ۲۹ سالگی بود و این بین ادما [استاد و لب] فکر میکردن بخاطر اورال بهم ریختم اما حقیقت این بود که بابت زندگیم بهم ریخته بودم، باید شاد میبودم ... کل شرایط رو عوض کرده بودم و حالم هیچ بهبودی پیدا نکرده بود و تازه دوباره دارو رو شروع کرده بودم! حس میکردم توی باتلاقم و بله اون روز هم رسید و من ۳۰ ساله شدم ... در واقع وارد ۳۱ سالگی شدم! وحشت کرده بودم، نمیدونم دلیلش افسردگی بود یا تمام فکرهای سیاهی که این چند سال اخیر داشتم و نفرتم به این عدد و اینکه اصطلاحا میشی جزو "زنان بازمانده" ... غم داشتم، استادم فرستاد یه هفته برم سامراسکول که هیچی هم ازش نفهمیدم چون مثل همیشه نگران توجه بقیه بودم و شاید دنبال پارتنر احتمالی.
از اینکه اینقدر خوب بود باهام و من از اون ریسرچ متنفر بودم حس گناه داشتم، دو سال نقش بازی کرده بودم که این پشن منه! و نبود ... من اصلا به این فیلد فکر نمیکردم [از اولین روزی که رفتیم برای ثبت نام کارشناسی و حس میکردم یه بازنده واقعی هستم] من گریه میکردم و فکر میکردن نگرانم که تو این گروه جوین نشم ولی من میترسیدم از اینهمه حس عدم کنترل و درماندگی.
کل تابستون با خرید و ابسشنهای بیخود گذشت، هیچ سنسی به مخارجم، اینده و هیچی نداشتم و هیچی سیو نمیشد! از ریسرچ هم چیزی بارم نبود که شاید دلیل اصلی سد ذهنیم برای فهمیدن و وارد شدن به این گرایش بود. دارو رو هم قطع کردم ...
منتظر همون پسر عوضی که بعدها فهمیدم "هیچ" جنس مادهای نمونده که بهش پیشنهاد نداده باشه و چون یجورایی از لحاظ ظاهری بهترین کیسی بود که داشتم [با اینکه احمقانهترین رفتارها رو ازش دیدم، رسما همه چی بهش برمیخورد و قهر میکرد و بی شخصیت بود و پیش همه میگفت تو این رشته پول مول هست مگه! :|] و نیومد ... همه این شرایط و اینکه میخواستم گرایشم رو عوض کنم ولی نمیدونستم ریسکه یا بهانه یا اصلا چیزی تغییر میکنه با این کار ... رفتم سمت کسی که هم دپارتمانی بودم و ... کاش نمیرفتم، از طرز نگاه و حرف زدنش الردی حالم بهم میخورد و کلی چیز شنیده بودم از طرف کسی که بهش نزدیک بود و به بهانه تغییر گرایش رفتم باهاش حرف بزنم ولی من فقط یکی رو میخواستم که باهاش حرف بزنم و کاش توی اون شرایط قرار نمیگرفتم ... همون حرف زدن همان و ادای علاقه دراوردن همان و باقی داستان همان
به بهانه های مختلف بهم پیام میداد که بریم بیرون و حتی از نشستن تو ماشین کنار این آدم حالم بد میشد، از دیدنش، راه رفتنش، حرف زدنش، عقاید تخمی و شخصیت مضحک و ضعیف ایکم میگرفت و تازه میدونستم که روی کی میخه و اصلا به روی خودش نمیاورد چون بنظر یه طعمه دسپرت و غم زده گیرش افتاده بود؟! :) همش از ناراحتیها و ترسهام حرف میزدم و دریغ از ذرهای همدلی ... تو یکی از این بیرون رفتن ها یکی دیگه اومده بود که به واسطه اون با دو تا دختر دوست شدم که میتونستم باهاشون حرف بزنم و همین کافی بود ... دیگه نمیخواستم ببینمش و این تازه فکر کرده بود خبریه :) و وقتی فهمید که میدونم روی کی گیره یه واکنشی نشون داد که باید بودی و میدیدی! و به اون دختره که همه زندگیشو واسش رو کرده بود فحش داده بود و کارای احمقانه مخصوص شخصیتش و از اون طرف هم اون دختره ول کن نبود و هی زنگ میزد که ببین قضیه چیه.
روزای سخت و گهی بود و حرف زدن با نزدیکانم و ریکشن همیشگی که ناشکری نکن ! :) حس میکردم گیر کردم و تازه همین پسره چندین بار ردم کرد به دلایل مختلف که پسر رو میترسونم و کلی تحقیرهای ریز و درشت دیگه ... حتی یبار بهم گفت نکنه حاملهای میخوای بندازی گردن کسی؟ :))) خودش رو توی ایینه میدید؟ حتی واسه رابطه نداشتن بهم به طرق مختلف حس شرم میداد و میگفت من نمیخوام تجربه اول کسی باشم :))))))) اخه .... سیکتیر :)! حتی یجایی بهش گفتم ببین من از اون دوستت خوشم میاد و با اینکه میگفت منو نمیخواد حاضر نبود به اون بگه ... سوال؟ ایا اصلا بحث خواستن و رابطه و این چیزا مطرح بود؟ نه ابدا! چرا چیزی نمیگفتم و نمیزدم تو دهن گشادش؟ نمیدونم ... چون دردش اثبات میکرد که به اندازه کافی خوبی نبودم که اینطوری شد.
حضور اون دو دختر بسیار کمک کننده بود و تو روش وایستادم و بعدش شروع کرد به موس موس کردن و گل اوردن و بلیط خریدن و کارای قشنگی که چون توسط اون انجام میشد تهوع آور بود واسم و محکم جلوش وایستادم. دختر اولی رفت و دومی شد دوست نزدیکم و همین که نفهمیدم حضور اون واسه من مفید بود یا برعکس؟ که حالا که بنظر تو اون شرایط گه نیستم ازم طلبکار میشه :) و همه ارتباطم محدود شده بود به این دختر و راضی بودم!
دوباره پیش تراپیست رفتن رو شروع کردم و دارو هم از سر، ستالوپرام ۵، ۱۰ و جلسات متوالی صحبت .... روز اولی که فقط داشتم فرم رو پر میکردم و همینطور اشک میریختم و نمیتونستم صحبت کنم باهاش و هیچکس [هیچکس] این روزامو نمیدید، سالها بود که نقطه امن نداشتم ... پرزنتزم که بامبارد بودن با مشکلات رنگارنگ اونا و حتی دیگه تو این مرحله از کارای درستی که کرده بودن حس شرم داشتن :) از اینکه پر و بال داده بود و قبل از بلوغ بچه هاشون ابزار جنسی بقیه نکرده بودن و حالا ازدواج نکردنشون نشونه نقص و ضعفی در اونا بود؟ pain... از درد شهر کوچیک هر چی بگم کم گفتم.
و س که تنها سنگ صبورم بود و از اون جا که رفت پی زندگی خودش فاصلهمون بی نهایت شد و حتی بعدها حرف زدن باهاش بهم استرس میداد! و اینکه فکر میکردم وقتی چیزی میگفتم با همسرش شیر میکنه و نفرت انگیز بود واسه منی که همه عمرم سر این قضیه اذیت شده بودم که نمیخواستم حرفام به کسی گفته شه ...
خلاصه عبور کردم، با جراتی که دارو بهم میداد یا اشک هایی که از روی درد و ضعف و ناتوانی پیش روانشناس و روانپزشک میریختم و بنظر اونا هم خیلی درکی نداشتن از حالم ...
بزرگترین ریسک و صحبت با استادم که میخوام برم گروه دیگه و با اینکه بنظر نرماله واسشون، واسه من شدیدا سخت بود بعد از اونهمه نقش بازی کردن و این اوضاع که استاد جدید گفت اگه از پس پروژه تعریف شده بربیای ممکنه قبولت کنم و من به مدت دو ماه انگار به هیچ جا تعلق نداشتم و این از انسانیت اولی بود که درس ریسرچ failم نکرد و دومی قبولم کرد. حس میکردم دوباره میتونم نفس بکشم، با اینکه اولی بارها گفت disappointed! شد و فیلد این استاد جدید اتفاقا برعکس چیزی هست که من خودمو پشنیت نشون داده بودم اینهمه مدت و دتس ترو ... من یه دروغگو و بازیگر بودم که داشتم از حقیقت زندگیم و خودم فرار میکردم. حالم بهتر شد، دوستی با اون دختر یا حتی مصرف دارو باعث شد حواسم به مخارجم جمع شه و حتی خونهمو عوض کردم و با اینکه میترسیدم بعد از اونهمه تراما با کسی همخونه شم اما این کار رو کردم و شکرت که بهم نشون دادی که من پر از مشکل نیستم و دیگران خدا! و شاید حتی ادم منعطف، مهربون و قابل اعتمادی هستم ... که در عرض کمتر از یه ماه بهم پیام داد که مرسی که همنشین خوبی واسم هستی :") .... نیاز داشتم به شنیدن این جمله وقتی ماهها از طرف آدمای کوچیک و نالایق خرد شده بودم و حس میکردم دلم تو زندگیم به هیچی گرم نیست.
در جریان پیدا کردن خونه، با ادمای جدید اشنا شدن و همون گهگاهی جیم و بیرون رفتن هر چند بارها و بارها تو ذوقت میخوره رفتارشون اما یاد میگیری که صبور باشی و فاصلهت رو تنظیم کنی. یاد میگیری که نیاز نیست خودتو ایزوله کنی چون ادما نمیتونن بهترین دوستت باشن! و برای بار هزارم یاد میگیری ارزش خانواده و رابطه واقعی و خالصی که بتونی به طرفت اعتماد کنی چه بی اندازهس.
ادما بهت نزدیک میشن شاید چون از حسی که در کنار تو نسبت به خودشون دارن خوششون میاد و نه تو!
سال نو میلادی و اون یه نفری که بهم اپروچ کرد و خب تمام این مدت من توجه مثبت میخواستم و نه رابطه و حس خوبی بود، اگر چه بقول اون دختر "من ازش خوشم نیومد" یا بقول این پسر لیترالی ابله! فکر کرده بود ما باهمیم و مست بود و حالش خوش نبود :))) ولی من مدتها حالم خوب بود، با اینکه دنبال هیچی نبودم اما دیده شدن حس خوبی داشت و من ازش اصلا حس بدی نگرفتم! ینی حس خاصی نگرفتم و بنظرم علاقمند شده بود!
بعد ماجرای پسر میدل ایسترنی که فکر میکردم بهم علاقه داره و از شدت قشنگی و وایب خوبی که داشت به سمتش یه قدم برداشتم و تو اینستا فالوش کردم و پیام دادم و بعد باز همه تراماها از دبیرستان تا الان ریخت تو قلبم! شروع کردم به پیامای پشت سرهم و گلایه و خب اونم مثل هر آدمی که از لحاظ روانی سالمه و دنبال دردسر نمیگذره ازم دور شد و رفت و من فهمیدم که علاقهای نبوده که والا ادم اینطوری گیواپ نمیکنه و بازم حماقت من غالب بود فقط ...
سر شدن در اثر دارو و اون روز انگار که دوباره دوران دبیرستان و اولین دلشکستگی تکرار شده باشه ... گریه کردم با تمام وجود و توی اتوبوس پیش همه و توی راه خونه و واسم مهم نبود ... گریه کردم و دلم برای خودم سوخت، حال بد و درخواست از دوستم که کاری کنه و گفت "میدونم سخته، خویشتن داری کن و این کارات نیدی بودنه و پسر خجالتی که کلی منو [دوستمو] دوست داره، وقتی اسمتو اوردم جدی و سرد شد و احتمالا ازت ترسیده" و خب بعد از شنیدن این حرف حتی حس کردم تنها دوستمم از دست دادم و تحقیر شدم...
و باز کله خری از شدت غمهای این مدلی و با کله توی درد رفتن :) حرف زدن با آدمی که کلی ازم بزرگتره و تمام رد فلگهای ممکن رو داره و درد آشنا و دوست داشتن این شرایط و رفتارا. و باز دل شکستن و این لوپ غم ... اما دیگه دارو نمیذاره حتی درست حس کنم ...
سفر رفتن و باز گرفته شدن حال اون دختر و گیج شدن من که مگه من چیکار کردم؟ و خسته شدم از خودم برای بالا بردن بیخودی ادما و از ادما برای طلبکار بودنشون! از مقایسه کردنهاشون وقتی هیچ درکی ندارن که من حتی اگه سیتالوپرام نباشه نمیتونم از جام بلند شم :) از دلتنگیها و تنهاییها و ترسهام .... هیچ درکی ندارن... و من انگار همیشه باید برای رضایت ادما و کنارم نگهشون داشتن باید بجنگم؟ چرا همیشه من قدم بردارم؟ چرا همیشه من سعی کنم که یه رابطه رو نگه دارم؟ تو شرایطی که متوجه کلی باگ تو شخصیتم هستن و رابطه واسم یه چالش بزرگه و زور میزنم برای بهتر شدن ...
طلبکار بودنش وقتی حتی بهش پیام دادم بازم که بریم چارشنبه سوری! دوباره جمع آدما و سردی بینهایتی که تو ماها برای خودمون هست... سردی دخترای مزخرف و حتی رفتارای گهگاه مزخرف خودم و اون پسر و نگاههای اذیت کنندش و پیامی که آخر شب داد:
دل بر مجاهده نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده بر گرفتن!
و اینکه چرا همش پسرایی که قدشون ازم کوتاهتره میان سمتم؟! و این حس بد که وقتی فهمیدم اونی که کل تابستون بهش فکر میکردم به همه عالم پیشنهاد داده بود و حتی دختری که حالم ازش بهم میخوره! و وقتی کسی بهم نزدیک میشه ناخوداگاه فکر میکنم از فیلتر اون عبور کردن الردی ... مضحک :)
ترس دایمی و اضطراب دایمی از اینده و تغییر دوباره
اما شکرگزار و حس حضورت تو لحظه و لحظه زندگیم و هوامو داشتن وقتی حتی خودم به خودم اسیب میزنم ...
حالا یه سال گذشته و با تمام این فراز و نشیبها، برنامه نوروز رو ثبت نام کردم و حتی ذوقشو دارم، ذوق لباسی که میخوام بپوشم و خودم بودن و کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور .... ایا همه چی خوبه؟ نمیدونم، اما از خودم ممنونم که مراقب خودم بودم و دو تا تصمیم بزرگ و تغییری که کلی ریسک و استرس داشت و از اول نمیخواستمشون رو انجام دادم و توی موقعیت قربونی نموندم. ممنونم که یک بار این فاز تو مشکل داری و با هیچکس نمیسازی رو شکستم و دیدم که نه ... تراماها و دردها منو سمت ادمایی هول میده که نتونم تحملشون کنم و شاید با ترک کردنشون حس کنم کنترل اوضاع دستمه ... کاری که وقتی بچه بودم نمیتونستم انجام بدم.
کمکم کن یا ارحم الراحمین
کمکم کن که آدم خوبی باشم و آدمای خوبی سرراهم قرار بگیرم
کمکم کن که ادم باکیفیت زندگی خودم و اطرافیانم باشم
تو نوری و وجود ما نور ... نذار که تیره شم و کور!
خودت بچین ... تو بچینی قشنگه ❤️
بهم قدرت بده، قدرت تصمیمات و کارای بزرگ، قدرت درست بودن و قدرت نترسیدن وقتی حس میکنم تنهام ... تنهاییای که حس میکنی یه مشکلی داری!
حواست همیشه بوده و میدونم که هست، به شخصیتم عمق و بهم جنبه بزرگ شدن بده ... دوستت دارم قدرتمند مهربونم. پشت و پناه عزیزانم باش و به همهمون کمک کن که بهترین ورژن خودمون باشیم.
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ🍀🌟